وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

بررسی وضع موجود 1

خوب اینجا اومدم تا دوباره افکارمو با نوشتن سر و سامانی بدم 

حدود یک ماهه که اون تصمیم گرفته ازدواج منه یعنی با هم ازدواج کنیم هر کسی برای خودش 

به ظاهر فکر بدی نبود 

من هم گفتم باشه 

و  

اها راستی اصلش با این شروع شد 

یک روز از وحید ایمیلی دریافت کردم که همراهش یک پرسشنامه بود  

تو این ایمیل وحید گفته بود قصد ازدواج داره و برای اینکه همسرش رو پیدا کنه اول لازمه این پرسشنامه رو پر کنن. بعد هم شرطها و شروطه ها 

اخر پرسشنامه رو که باز کردم از سایت ایران زندگی گرفته شده بود و این طوری با این سایت اشنا شدم 

 

سری به سایت زدم و ثبت نام کردم ( این قضیه به اخرهای اسفند87 بر می گرده) 

 

اخر ای اسفند مثل هر سال  برای سال بعد اسم گذاشتیم 

من سال موفقیت و پیروزی و اون سال ازدواج 

 

این طوری رسما اعلام کرد که امسال قصد ازدواج داره 

 

خلاصه روزها گذشت و در این حین اتفاقاتی افتاد که شاید در صورت نیاز بعدا بهش اشاره کنم و شاید هم به فراموشی سپرده بشه 

 

ولی مهمترینش رفتنش به مکه بود 18 اردیبهشت اون رفت و من که از اول سال بارها تنها مونده بودم این بار 14 روز تنها شدم 

 

البته قبل از رفتنش من با مهدی اشنا شده بودم و یکبار دیدمش و همون شب به خاطر اینکه چرا رفته بودم دیدنش ( البته شب قبلش و همون روزش بارها می گفت نه باید بری برو چرا فرار می کنی اخرش که چی تا کی؟ ) شب ساعت 2 راهی بیمارستان شدم به علت دررفتگی انگشت دوم دست چپم که هنوز با گذشت 2-3 ماه کامل خوب نشده و گاهی درد می کنه 

 

بماند که به غیر این چه حرفها و چه کتکها که نخوردم. پس مثل همیشه پرونده این قضیه رو بستم و دیگه این بنده خدا هر چی زنگ زد جواب ندادم که ندادمو اونقدر که حتی در طول 15 روز تنهایی هم هیچ میل و رقبتی برای حرف زدن باهاش نداشتم 

 

خوب بارها وقتی باهاش تماس می گرفتم می گفت دارم دعا می کنم خدا همسر مناسبی برای هر دومون بفرسته و از این جور حرفها 

 

خیلی فکر کردم . از ته دلم نیازی به این قضیه نمی دیدم من احساس خوشبختی می کردم  

شده بود تمام امیدو انگیزه زندگیم  اون که نبود حتی غذا هم نمی خوردم  تقریبا اشپرخانه سوت و کور کامل بود  

 

14 روز به سختی برام گذشت و اون اومد حالا دیگه حاجی شده بود و لابد روحانی 

 

اعصابم به هم می ریزه این حرفها رو می زنم 

بقیه اش باشه برای بعد 

۶ مرداد روز کارآفرینی

امروز رو به خودم تبریک می گم 

البته اشتباه نشه من کارافرین نیستم  

ولی قراره بشم! باور کن! 

 

از امروز می خوام برم کلاس یک کلاس فوقالعاده کخ خدا از توی اسمون شلپی انداخت تو دامن ما 

 

می دونی کی؟ روز تولدم 

این تنها هدیه ای بود که دریافت کردم 

 

البته اصلا یادم نمی ره شمسی دوستم بعد از ۱۰-۱۲ سال بهم زنگ زد و تولدم رو تبریک گفت 

باورم نمی شد!!!! 

چطور یادش بود؟! چقدر معرفت؟! 

 

چقدر شرمنده اش شدم و چقدر خوشحال 

احساس کردم هیچ هیچ هیچ سرمایه ای بهتر از صمیمیت نیست 

 

بهم گفت هر سال یادش بوده و اونقدر به من علاقه داشته که حتی اسم دخترش رو هم می خواسته هم اسم من کنه بماند که بنا به یک سری دلایل مثلا عدم تناسب با فامیل شوهرش از طرف اون موافقت نشده 

 

ولی چه حس صمیمی قشنگی 

اینکه بعد از ۱۲ سال یکی بهت زنگ بزنه و بگه که هنوز به یادته   

این یعنی تو زنده ای 

 

این یعنی خیلی خوشبختی  

 

این یعنی نفسسسسسسسسسسسسسس 

 

دوستت دارم شمسی جون  

مرسی مرسی مرسی