وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

اخرین چهارشنبه شب و شناسایی استراتژی های مقابله

دیروز اخرین چهارشنبه سال بود و اخرین روز کاری برای من 

شب قبلش ساعت 3 اومد خونه اصلا ناراحت نبودم و برام مهم نبود و کلی به جفتشون تبریک گفتم.

الان حالم به هم می خوره در مورد حرف بزنم.چون اوضاع دیشب خیلی فرق کرد

دیروز کلا احساس تاهل داشت و ترجیح می داد با ندا باشه و با هم بگن و بخندن و حتی به سمت من نگاه هم نمی کرد.

من احمق هم همش تو ای نفکر بودم که اخرین دقایق با هم بودن و من دیگه دارم می رم و باید نهایت استفاده رو از این دقایق ببریم. ولی خیلی واضح با همون لحن نیش دارش توپید که اه برو گمشو می دونی که چقدر از این لوس بازی ها بدم می یاد. مثل روز  قبلش که با تمام وحود قلبمو شکوند.

به این فکر میکنم ایا این قلب شکستن ها گریبان گیرش نخواهد بود؟ 

به این فکر می کنم ایا تو زندگی اینده اش این ادم نخواهد بود ؟ جالب بود برام دیشب التماس محمد می کرد در حالی که در همون زمان با نهایت قصاوت و بی رحمی در حالی که خوب زده بود و یک خط بزرگ انداخته بود روی صورتم و تماما شده بود خون و از دماغم هم شر شر خون می امد نگاهم می کرد و می گفت برو گمشوووووووووو از تو گوشم صداش نمی ره می گفت تو از سگ هم خورد تری برو گمشووووو یک ثانیه هم حاضر نیستم با تو باشم گرگان که سهله هر جایی می رم که با تو کثافت نباشم. 

همه این حرفها و کتک ها و توهیناش و له کردناش برای این بود که ساعت 10 و نیم زنگ زد خونه من خواب بودم بیدار شدم و گفتم کجایی گفت دارم می یام لباس بابا تو ماشین محمد جا مونده گفتم بیاره سریع می یام.

دیگه خیابونها خلوت شده بود و زود می رسید. رفتم خوابیدم ساعت 12 شد ولی هنوز نیامده بود خیلی نگران شدم اخه دید در شب خوبی اصلا نداره و بارها گفته تو شب چشمام نمی بینه و موتوری ها رو نمی بینم. خیلی دلم شور زد موبایل من دستش بود بهش زنگ زدم اونقدر زنگ خورد که قطع شد دوباره  و دوباره و دوباره گرفتم نه خیری نبود رفتم دم پنجره باز هم خبری نبود دلم شور می زد خیلی زیاد. اصلا دوست ندارم وقتی بیرونه بهش زنگ بزنم و هیچوقت همچین کاری نکردم اونقدر که دیروز خودش 3-4 باز زنگ زد که چرا بهم ززنگ نزدی . گفتم تو که می دونی زنگ نمی زنم اصلا دوست ندارم مزاحم بشم ضمن اینکه تو دلم گفتم زنگ زدنی که بر نداری چه فایده ای داره 

{الان محمد زنگ زد و ازم خداحافظی کرد و سال نو رو تبریک گفت و بابت لطفی که بهش کردم کلی تشکر کرد. و گفت باید جبران کنم حالا حالا کارمون با شما تموم نمی شه. 

تو دلم گفتم خبر نداری چه عجوبه ای هست اونی که داری بابت بودنش از من تشکر می کنی و البته خود تو هم معلوم نیست کی هستی و چه نیتی داری}

اره داشتم می گفتم خلاصه خیلی نگران بودم و خوابم نمی برد تا اینکه دیدم در در خونه زنگ می زنه!!! خیلی تعجب کردم و ایفون رو برداشتم گفت من با محمد تو ماشینم من هم به خاطر همه اون دلشوره ای که داشتم و اینکه اصلا اهمیتی به من نداده خیلی به هم ریختم گفتم چرا تلفنت رو جواب ندادی اخه هزار بار بهت زنگ زدم نمی تونستی یک خبر بدی که من رسیدمممممممم

به جای اینکه قبول کنه صداشو برد بالا و گفت خفه شو اصلا به تو چه ربطی داره 

بعد اومد بالا خیلی عصبانی بودم از اینکه اینقدر نادیده گرفته شده بودم و از اینکه حاضر نبود بپذیره اشتباه کرده. گفت به تو چه اصلااااااااااا گفتم من که خواب بودم غلط کردی بیدارم کردی گفتی دارم می یام. نمی گفتی خوب کسی که ازت نخواسته بود بیای می رفتی مثل دیشب تا همون 3-4 می یامدی خونه 

منو باش منتظر تو ( اینجا دیگه خیلی عصبانی شده بودم و گفتم هرزه ) شدم بعد تنها چیزی که دیدم برق چشمم بود و درد شدیدی که تو سرم احساس کردم و گرمی خون روی صورتم 

تو اینه نگاه کردم از گونه به پایین پر از خون بود که داشت می ریخت و چشم راستم هم شده بود یک کاسه خون 

دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم همین طوری می رم پایین محمد ببینه واقعیت وجودیت کیه و بهم حمله کرد و موهامو کشید من هم کشیدم ولی مشت زد تو دماغم و دیگه فوران خون بود که همین طور داشت می اومد . تمام لب و دهنو و صورت غرف خون بود و ناباور از وضعی که توشم و انتظاری که داشتم شب اخری با هم باشیم منگم کرده بود . به محمد زنگ زد با هزار عشوه که برو . تو این حیرو ویر نمی دنم موبایلش چطور دستم بود که کوبیدمش یادم نیست به کجا که مانیتورش خورد و خمیر شد. 

موبالیش هدیه تولد سال 88 بود که براش خریده بود اخرین مدل اچ تی سی که اون موقع بود گفت وای موبایلم گفتم دیگه عشقی بینمون نیست و هر چی بهت دادم خواهد شکست. 

نمی دونم چقدر به سرم ضربه زده الان یک لحظه دستم رو زدم به سرم و تماما درد بود و قلمبه قلمبه.

منو تو اتاق حبس کرد و در رو از پشت قفل کرد . داشتم از حال می رفتم و همین طور خون می زد بیرون و می چکید رو زمین. نمی دونم چرا تو این وضع هیچ عزت نفسی نداشتم و داشتم التماس می کردم ل در رو واکن خواهش می کنم. 

انگار یک بدبخت به تمام معنی بودم نمی دونم چرا اینقدر خورد بودم و التماس این جلاد رو می کردم چرا برای خودم ارزشی قائل نبودم چرا می دیدم داره این قدر حقیرم می کنه ولی چرا باز هم التماسش می کردم. الان که دارم بهش فکر می کنم از خودم بدم می یاد که چرا این همه ذلیل . چرا عزت نفس ندارم این چه کاریه چرا اصلا غرور ندارم؟!!!!!!!!!!!! چرا می بینم می شنوم هم محمد هم همین عوضی همش می گن ببینیم یکی یک کم کم محلی بهمون بکنن اصلا حاضر نیستم دیگه ریختشو ببینم.

چرا من همون اول که با اولین پسر رفت سر قرار وقتی دیدم اصلا براش اهمیتی ندارم اصلا عشق و محبت منو نمی خواد چرا خودم رو اینقدر سبک می کنم و نمی فهمم تازه اون که سهله تا اینجات پیش می رم که اون هر چی از دهنش در می یاد بهم می گه داد می زنه کتکم می زنه ولی باز هم حالیم نیست واقعا چرا؟

واقعا چرا من غرور ندارم ؟ چرا عزت نفسی در برابرش ندارم چرا اینقدر برام بزرگ شده شخیتش که این اجازه رو خودم اگاهانه بهش می دم بهم توهین کنه چرا مگر اون کیه که من درش مسخ شدم؟!!! ایا من با دیگران هم همینطوری خواهم بود؟ ایا تو دوستی های قبلیم هم همین طوری بودم؟

یادم می یاد عالیه هم همیش دستم رو چنگ می زد یا حاج خانم مدام گاز می گرفت و نیشگون می کند درسته هیچکدومشون به وخامت کتکهای اون نیست ولی من با ادمها تا کجا پیش می رم که به خودشون اجازه می دم حتی بهم تعارض بدنی کنن و ازارم بدن و چرا من در برابرش مقاومتی نمی کنم؟!!

ایا اون به محمد هم کتک کاری خواهد کرد؟ ایا با اون هم از این دعواها خواهد داشت؟ ایا دنیا برعکس می شه؟ اون یکروز تو جایگاه الان من قرار خواهد گرفت؟ ایا چرخ زمین می گرده؟ یک روز اون همین قدر خوار خواهد شد که التماس کنه ؟ 

ایا زندگیش موفق خواهد شد؟ ایا محمد رو پر از عشق می کنه یا همونی هست که با من بود؟

ایا محمد اونو از من بیشتر دوست خواهد داشت؟

ایا محمد اونو جمع می کنه و با تمام وجود ازش دفاع می کنه ؟ 

تو سرم پر از سواله سوالای که حالا شاید برام یک کم اهمیت داشته باشه ولی بعدش که رو پای خودم واستادم و از وجودم کنده شد هیچ اهمیتی برام نداشته باشه

برام مهم نباشه خوسبخت باشه یا بدبخت

اصلا کجا باشه

چی کار کنه حالش خوبه یا بد

چرا در مقابلش کورم و کر چقدر حرفهای بچه ها دیروز برام عجیب بود چقدر خودم رو باور ندارم. چقدر تمام چشمم شده اون

به درک که چی سرش می یاد

به درک که اصلا هرزه بشه یا هر چیز دیگه ای

به درک که موفق بشه ازدواج کنه یا نشه

به درک که زندگی اسنده خوبی داشته باشه یا نه

به درک که همسرش دوستش داشته باشه یا نه

به درک که ............

شخصیت ادمها که تغییر نمی کنه نمی دونم اینو باور دارم یا نه یا فکر می کنم اون خداست و از پس هر کار ی بر می یاد؟

این شخصیت پرخاشگر چموش فرقی نداره با کی باشه همینه ؟ نمی دونم؟ شاید در برابر پسرها خیلی خوار باشه مثل دیشب که زنگ زد التماس محمد که برگرد من می خوام ببینمت من دوست دارم من استباه کردم تو ماشین نبوسیمدت موقع خداحافظی و ناراحتت کردم اصلا برای این حرفها زوده مهریه هرچی که تو بگی. من تو رو می خوام !!

اره داشت التماس می کرد. به همین زودی مگر در مورد علیرضا التماس نکرد وقتی پسره بهش گفت تو چت همین جا شروع کردیم همین جا تموم می کنیم بعدش بهش زنگ نزد؟ قربون صدقه رفت؟!

تازه دیشب گفت محمد نشد می رم سراغ علیرضا!

خوب تو که داری می بینی این ادم اینقدر ذلیله پس چرا هنوز برات خداست هنوز تعجب می کنی؟ که داره مثل بدبختها التماس می کنه؟

بعد تو داری التماس این حقیر رو می کنی؟ مثل روز واضحه چطور خوار خواهد شد. الان تمام هدفش ازدواجه و می خواد هر جور شده این کار روبکنه و جالبه وقعا داره منت کشی می کنه اونقدر که دیشب در کمال خشم با من زنگ زد و با عشوه قربون صدقه محمد و می رفت که هی اون می گفت من نمی یام می گفت خوب پس من می یام. بارها و بارها 

هر چند اخرش محمد اومد و بردش

نمی دونم واقعا دارم چیزهای عجیبی می بینم. اصلا چه اهمیتی داره اون داره چی کار می کنه تکلیف تو واضحه اون از تو متنفره و تو رو فقط مثل یک ابزار می بینه وقتی می بینه نقش ابزار نداری لهت می کنه این کل واقعیته

خدایا منو از این وضع نجات بده 

یادگیری؟

اینو امروز بهش رسیدم اگر کسی از موضع قدرت بخواد حرفی رو بهم بقبولونه امکان نداره تو کتم بره اما همین حرف رو اگر از موضع عجز بگه 100 در100 قبول می کنم!

نتیجه: شاید برای همینه که من تو دعوا استراتژی عجز می گیرم تا شاید طرف مقابل دلش به رحم بیاد

2- ایا اون که از استراتژی قدرت وارد می سه با قدرت مواجه بشه خاموش می شه؟ حتما همین طوره مثل دیشب که محمد از استراتژی قدرت و غرور وارد شده بود و اون داشت التماس می کرد! 


دیشب محمد قبول کرد و اومد اما سوال؟ دوام حواب دادن این استراتزی چقدر هست؟ 

جواب: تا زمانی که عشقی باشه ( الان محمد دوستش داشت اومد ) ولی منو دوست نداره حتی یکذره پس این استراتزی حواب نمی ده!


یادگیری توپی بود باید براش برنامه ریزی کنم 

هدف: مقابله با استراتژی برخورد از موضع قدرت


باید در مورد این راهکار مطلب بخونم 

فعلا


نظرات 1 + ارسال نظر
aasi پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:37 ب.ظ http://sonbhar.blogsky.com

سلام؛ زیبا و تکان دهنده بود. شیوه نگارش و کشش داستان عالی است. امیدوارم واقعی نباشه و گرنه باید بگم از جنس مرد متنفر شدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد