ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
نزدیک به 2 ساعت دیگه باید برگردم
نمی دونم چطور تاب اوردم تا حالا کسی اشکم رو نبینه
این خودخوری باعث شده تو رفتارم کمی عصبی و خشن بشم تا کنترلم رو از دست ندم والا با کوچکترین پخی منفجر می شم. فقط منتظرم تنها بشم تا یک دل سیر خودم رو خالی کنم.
از همین الان دلم برای مامان و بابا تنگ شده
دلم نمی خواد برم تهران حالم ازش به هم می خوره
ولی چاره ای هم نیست اشی است که خود ان را پخته ام.
امروز با ندا چت کردم و جریان رو براش تعریف کردم همین طور که می گفتم گریه ام می گرفت. ولی چقدر خودم رو خوردم تا کسی نفهمه.
چه روزگار سنگینی!
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست ...
من رفتمممممم