وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

امروز 20 تیر 97 بالاخره اعتراف کرد

الان تو اتوبوسم و بعد از یک هفته تعطیلی دارم بر می گردم. تهران. از انزلی

مامان اینها رفتن شاندرمن هتل مرزبانی و فردا می رن استارا انشالله

حس خیلی خاصی دارم

نمی دونم تنهام، غمگینم، خوشحالم؟ ازادم، بازنده ام؟ بیچاره ام؟  

واقعا نمی دونم کی ام

تو ترمینال بهش زنگ زدم . جواب داد تو اتاق خودش نبود و هی حرفو عوض می کرد.

بالاخره با اصرار من که گفتم الان دو ماهه دیگه اتاق خودت نیستی و می دونم با یکی دیگه ای داری دقیقا مدل ندا رو پیاده می کنی. اعتزاف کرد ولی گفت به موقع بهت می گم و ظاهرا موقعش 3 هفته دیگه است و ازم خواست 2 تا 18 اکتبر برم پیشش و تنها کسی باشم که پیششم. گفتم اونروز نامزدیته؟ عروسیته چیه؟ جواب نداد گقت حالا به موقع اش.

از صمیم قلب براش خوشحال شدم. چقدر قشنگ در عرض همین یکسال زندگیشو ساخت و رفت به سمت آرزوها ش. هرچی که دوست داشت. 

و احساس عمیقی از بازنده بودم تمام وجودم رو گرفت. من باختم بازی ای که اخرش کاملا واضح بود بالاخره بعد از 15 سال. بازی تموم شد. 

قطعا الان دیگه تنهایی من تنخایی فیزیکی نیست و الان که البته نه از 2 ماه پیش من روحا هم تنهام. 

اما ایا ازاد شدم؟ 

نمی خوام به اینده فکر کنم حداقل اینده ای با اون دیگه وجود نداره.  مثل تمام خاطراتی که تو همین سفر چند روزه از سفرهایی که با هم داشتیم اومدن جلوی چشمم. عجیب نبود تو مسیر سوباتان سر از جایی در بیاریم که با هم رفته بودیم؟ جایی توقف کنیم که اون موقع توقف کرده بودیم؟ واقعا عجیب بود خیلی عجیب.

زندگی مشترک ما دقیقا با یک سفر یک روزه به انزلی شروع شد و تنهایی با هم بدون اینکه. به کسی بگیم زفتیم ترمینال سوار ماشین انزلی شدیم چون من رشت بودم قبلا و می شناختمش و اون دلش دریا می خواست و صبح زود ساعت 5 برای اینکه سفرمون طولانی تر بشه به جای اینکه. رشت پیاده بشیم .انزلی پیاده شدیم و رفتیم کنار اسکله 

و دوباره دیشب با مامان اینها. زفتم کنار اسکله و امشب دارم تنها بر می گردم تهران و شد پایان اون زندگی مشترک.

قطعا به خودم حق می دم حس عجیبی داشته باشم. 

حتی اگر اتوبوس تصادف کنه و بمیرم هم حس خاصی ندارم. فقط مامان و بابا دوست ندارم ناراحتشون کنم سر پیری زجرشون بدم. 

شاید این فکر تسلیم شدم محض باشه. یعنی  اینقدر وابستگی

نمی دونم 

نمی خوام به حودم فشار بیارم

نمی خوام به اینده فکر کنم

نمی خوام به هیچ چی فکر کنم

الان دیدار فرانسه و بلژیکه . کی می بره اخر؟ فرانسه یک گل زده

موبالیم 5 درصد بیشتر نداره و داره خاموش می شه

پاوربانکم هم خالیه

زندگی خالی خالی خالی

با خودم باید دوباره از نو شروع بشم

شاید فردا روز دیگری باشد

شب خوش

خوشبخت باشی بهانه من برای نوشتن این وبلاگ

شبت خوش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد