وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

14 اسفند و اعظم خانم

امروز داریم به اخر سال 99 نزدیک می شیم. دیگه نفس های اخرش هست

پارسال این موقع دیگه دورکاری شروع شده بود و کرونا داشت غوغا می کرد.

اتخابات فکر کنم برگزار شده بود و دیگه زینب جوابمو نمی داد

دیروز تقویمم زد سالروز اشنایی با احسان. اون پسر کرد که شب تولد امام جواد باهاش اشنا شدم و همزاد هم بودیم 3 مرداد 59

ولی عید دیگه ارتباطم رو باهاش قطع کردم.

هنوز هم تنهام و دارم تنهایی رو ملموس تر حس می کنم

چهل سالگی حساش عمیق تره

هیچ حس خاصی برای اشنایی ندارم دلم می خواد یکی خودش منو ببینه و علاقه مند باشه و دوستم داشته باشه بیاد جلو و من هیچ کاری نکنم ولی می دونم این حس و خواسته من نیست خواسته میلیونها دختر تنهای قرن هست که انفاق نمی افته شاید.

من حتی دوست هم ندارم 

و حتی خانواده ای در کنارهم

تنهام کاملا . اونقدر که وقتی خون دماغ می شم و سر درد یه ندای درونی می گه اگر حالت بد بشه هیچکی نیست

بعد یک ندای دیگه می گه الیس الله به کاف

و بعد می بینم می پرم تو اغوش گرم خدا

و اروم می شم

و دیگه زینب رو کاریش ندارم. با تمام دوست داشتنش 

ولی دلم شکسته از همه شون از ندا از زینب از نوشین از زهره

حتی از مطهره که دیدم دغدغه های دیگه ای داره و من وسطش گمم. 

بعد دیدم کاش به ندای درونی ام گوش می دادم و بهش نمی گفتم. انگار دست من نبود انگار با تمام مخالفتم یکی تو وجودم دوست داره به بقیه بگه چقدر تنهاست و ادم دورش جمع کنه. 

ولی ارزشی نداره و نباید

دیشب رژیمم رو شکستم و پیتزا خوردم. حالم بهتر شد. دیروز سرگیجه هم داشتم و واقعا حالم بد بود.

خسته ام ولی خوابم نمی بره. بیشتر تنهام 

بغل عاشقانه می خوام یک دوست داشتن واقعی.

اعطم خانم جونم امروز عمل تومور مغزی داره. خدا یا به خاطر عشقی که به ایمه ات داری این دختر بانو فاطمه الزهرا رو حفظ کن و سلامتی اش بهش برگردون به خاطر امام رضا


یا رب العالمین

13 اذر 99

این روزها به خاطر کرونا دورکاری داریم. هفته پیش همه دورکار بودن ولی من 3 روز رفتم سر کار.

البته خیلی هم نیاز نبود ولی منو کشوندن.

دلم براش خیلی تنگ می شه. 

پیشی ام شده و این هفته دورکاری ارتباطمون با هم بیشتر بود. شبها ساعت 10 و 15 پیام می ده خونه امن رو که یک سریال هست با هم ببینیم. 

نحوه حرف زدنش عوض شده. جان و عزیزم به کار برده یکی دو بار

دوستش دارم ولی درونم پر از غمه

هنوز جواب ندادن هاش می یاد تو ذهنم اشکم در می یاد. منو مثل یک اشغال انداخت بیرون. یک مزاحم کنه سریش

می دونم از رفتارش پشیمونه

منم هیچ بدی ازش به دل ندارم

فقط قلبم می گیره تمام عشق منو مزاحمت تشخیص داده بود!

چقدر چون دوباره مدیرش هستم رفتارش فرق کرده؟

اگر دو روز دیگه مدیر نباشم چی؟

دوستم خواهد داشت؟!

فقط خداست که دوستنی و جاویدانه و با معرفت

فقط خدا