قاصدک در دل من همه کورند وکرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب... " م.امید"
خواب می دیدم:روبروی مطب قیامتی بود خانمها در صفوف به هم فشرده شعار می دادند:
رو دادن به مردا هم جرمه هم گناهه مرتیکه ی جلمبر فقط فکر جماعه....
ناگهان با فرمان سردمدار خود به سمت تنها تنابنده ی مذکری که داشت برای خودش آرام از گوشه ای رد می شد حمله بردند واورا به نمایندگی از سایر مردها زیر رگبار مشت ولگد وتوسری گرفتند....
آخ.... این مذکر بخت برگشته طبق معمول طاهر سرفراز بود....باز هم تو طاهر جان؟....رگ فردینی ام گل کرد و به سمت جمعیت هیجان زده حمله کردم....زنی که یال وکوپالی مثل رستم داشت با چوبدستی ای که به گرزه ی گاوسر میمانست به طرفم آمد.تا به خودم بجنبم ضربه ای حواله ام کرد....از جگر نعره ای زدم واز خواب پریدم...نیکی گریه کنان و بادکنک بدست٬ داشت فرار می کرد...جمعه شروع شده بوده ومن تب داشتم.......
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آقای جابری داشت از سواد بالا وانسانیتم تعریف می کرد ومن روی ابرها بودم.می گفت اگر تشخیص حکیمانه ی من نبود مریضش از دست رفته بود.توی دلم قیامتی بود و در قسمتی از بدنم بزن وبکوبی برپا ...دکتر ماندگار کجایی که ببینی چه می کنه این امید....اخم کرده بودم وبه روی خودم نمی آوردم...طوری نگاه می کردم که یعنی خیلی مهم نیست ومن از این کارها زیاد می کنم....
نه....!نرو جابری جان...بازهم بگو......چه حیف شد که جابری ضمن خاکساری وتواضع فراوان برای اینکه وقتم را نگیرد تعظیمی کرد و رفت....حالا من برترم یا ماندگار؟.....
صدای جیغی پیرزنانه از دهانی که یحتمل دو دندان بیشتر نداشت٬لذتی دیگر برلذتهایم فزود: نوبت منه٬نه این غربتی...به به چه صبح دل انگیزی است امروز ..مریضها دارند به خاطر دیدار من سر ودست می شکنند...مانی جان کجایی که ببینی ...پری رو با لگدی در را باز کرد ومرا بدیدار دلنواز خود مفتخر....
بالاخره غربتی تیپاخورده ی رنجور موفق شد سعادت دیدار مرا بدست بیاورد...از فرط تورم ناشی از اطمینان به نفس گردنم به سمت عقب خم شده بود وفک پایینم به عادت اینجور مواقع یک متری جلو آمده بود...طاهر سرفراز با سرافکندگی وشرمندگی سلامی کرد وتا رخصت جلوس ندادم٬ ننشست. افغانی بود.ریزنقش ونحیف...حالش اصلا خوب نبود مریض ها هم که حسابی خجالتش داده بودند....
عجب چیز خوبی است این صف:می شود انتظار وتلاش وکامیابی را در آن تجربه کنی.می شود برای یک بار هم که شده نگذاری دیگران حقت را بخورند واگر توانستی با زرنگی یا آشنا بازی یا هر کوفت دیگری زودتر از دیگران به مقصود برسی ٬روزت چه روشن وآفتابی می شود.یادش بخیر قدیمها با آن صفهای دراز خاطره انگیز حتی شده برای یکبار لذت پیروزی را می چشیدی....درست است که اینجا دو سه نفر بیشتر نیستند ولی اگر بشود حتی یک نفرشان راهم دور زد لذتبخش است...آهان..این غربتی ها دیوارهای کوتاه مفلوک ومناسبی برای پریدن هستند......
این آغاز آشنایی من وسرفراز بیکس بود.....
بعد از ظهر سردی بود ومن دیر کرده بودم.راننده ی آژانس مثلا میانبر زد وانداخت کوچه ی پشت مطب. با تعجبی که سبیلهای ماهوت پاک کنی اش را سیخ کرده بود به خانه های لانه مانند وکوچه ی پر از مرغ و بچه و جوجه وزباله نگاه می کردو آهسته گاز می داد.وسط کوچه قیامتی بود.جمعیت جوری ایستاده بود که گفتی دیگر هرگز از جای خود نخواهد جنبید...(مرسی شاملو)چاره ای نبود باید بقیه ی راه را پیاده می رفتم...جماعت دزدی گرفته بودند وداشتند عقده ی یک عمر حقارت وتو سری خوردن را با ضرباتی شدید روی سرش خالی می کردند.در حین عبور٬یک لحظه دزد یا آن چیزی که از دزد باقیمانده بود را دیدم:سرفراز بیکس مغموم... دشنام پست آفرینش نغمه ی ناجور........
دزد گوشواره ها برادر نامرد ومعتاد دخترک بود....این را پیرمردی دیده بود.اما جماعت دلش نخواسته بود باور کند.زور که نبود...تازه افغانی ها مایه ی همه ی بدبختی های بنی بشر از آغاز تاکنون بوده اند... با آن چشمهای بادامی تلخشان....با آن فارسی کج وکوله شان واز همه بدتر دیوار چه بسیار کوتاهشان.....هی...چه فرقی می کند..افغانی افغانی است...حتی اگر شاعر باشد...حتی اگر دبیر ادبیات باشد...حتی اگر حافظ وسعدی را از بر بخواند ودرد فردوسی و زخم اسفندیار را از همه بهتر بداند وبشناسد....غربتی٬غربتی است....بی هیچ بیش وکم...و باید تقاص عمری ناکامی وحقارت مرا پس بدهد...آدمها برایی ناکامی هاشان پی مقصری بی آزار می گردند...
هر چه بیشتر با سرفراز آشنا می شدم٬بیشتر شیفته اش می شدم.سل داشت.گرچه دارو می خورد ودیگر خطر سرایت نداشت ولی خیلی رعایت می کرد.کمرو وسربزیر بود.باهمسرو تنها دخترش شیبا از جنگ گریخته بود وبه این در به پناه آمده بود.پیکر از هم پاشیده ی پسرش را قبلا درخاک وطن خود به امانت سپرده بود.اینجا واکنون٬ گچ وتخته سیاه را کنار گذاشته بود وگچکاری می کرد.هربار که مراجعه می کرد یکی از شعرهایش را برایم می خواند. می دانست شعر خواندنش را دوست دارم.می خواند وبغض می کرد....دوستش داشتم.او مرا یاد خودم می انداخت.ممکن بود این جایگاه وسرنوشت نصیب من بشود.همانطور که آن سوی مرزها نصیب چند تا از دوستانم شد...هی ....غربتی غربتی است.حتی اگر در خانه ی خود باشد......
صدای ناله ی شیبا وصورت خونی ولب پاره اش دلم را خیلی نسوزاند.زخم است وزود خوب می شود...خیلی زود....گریه ی همسر سرفراز هم خیلی تکانم نداد...زود فراموش می کند....اما... اما صورت سیلی خورده وچشم های سرخ سرفراز که تلاش بیهوده ای برای سرریز نشدن داشتند٬دیوانه ام کرد.آتشم زد...نفهمیدم چطور شد که ناگهان دست فردین خدابیامرز از آستینم بیرون آمدو سیلی محکمی به گوش غول بچه زد فردین است دیگر وگاهی از این کارها می کند.. غول بچه عقب عقب رفت..دست روی صورتش گذاشت و سرش را پایین انداخت.گفتم: بیا تو اتاق...از اتاق پانسمان تا اتاق من راهی نبود...
غول بچه روبروی مطب مواد می فروشد.وضعش بد نیست.ورزشکار است واندام عضلانی زیبایی دارد.از ده سالگی مریض من بوده واعتقاد دارد من خیلی آقا هستم. ترک تریاکش را مدیون زحمات من است وحالابه سلامتی هرویین وشیشه مصرف می کند.همیشه هم آن روز که بیادش می آید حالش گرفته می شود:دکتر تو نمیری خون جلو چشامو گرفت بد زدمش....اما خوب شمام ماشاالله دستت خوب سنگینه...عیب نداره عین آقام دوستت دارم....
غول بچه آن روز با موتور شیبا را زده بود ودر جواب اعتراض سرفراز ٬اورا هم با مشت زده بود.گرچه بعد از پرخاش من٬رگ لوطی گریش گرفته بود ودست وصورت سرفراز را بوسیده بود و حسابی به او حال داده بود.اما......
چرا من وسرفراز اینقدر همدرد بودیم ؟گرچه از نگاه دیگران هیچ چیزمان به هم نمی مانست اما شبیه هم بودیم.با همان دل زخمی ناماندگار بی درمان..با همان حس غریبگی.... با همان....آدمها را چیزهای گاها ناشناخته ای به هم پیوند می دهد...
نگاه آرامش...وسعت سواد واگاهی حیرت برانگیزش از ادبیات و انسانیت ناب وبی ادعایی که داشت برایم جذاب بود.مرا همخون ازلی و هموطن تاریخی وهمسایه جغرافیایی می نامید...
ندیدم گلایه ای کند .این فلاکت را پذیرفته بود.مثل زخمی ناسور که درمانش نیست و جز تحمل٬گزیری ندارد....اطلسی مرد محزون با چشمهای کوچک ودل بزرگش....
سرفراز تابستان پیش با همسرش ایران را ترک کرد.شیبا را با خود نبردند.او را در گورستانی همین حوالی جا گذاشتند...با عروسک پارچه ای غمگینش ...با چشمان تبدار بی گناهش ... با مننژیت وحشی بی پیرش.....آرام بخواب دخترکم...آرام......به منزل رسیدی...راحت شدی از این همه غربت... از این دربدری...از این صلیب شوم که برشانه های کوچکت سنگینی می کرد...
سرفراز گاهی برایم نامه ای می دهد.گوشه ی دیگری از دنیا خانه کرده.از غربتی به غربتی دیگر رفته است.غربتی دلش غریبه است. هرجا که باشد...حتی در بهشت....
حالا نامه هایش انگار از جهانی دیگر می آید.انگار در خواب می نویسد....همسرش را به آسایشگاه روانی سپرده ودلش را به دست باد....می سوزد ومی لرزد ولحظه ی پایان را انتظار می کشد.مثل شمعی در رهگذار باد....
ومن با خود فکر می کنم که زندگی عرصه ی عدالتمندانه ای نیست...ومن فکر می کنم که همه ی سرنوشت آدمی را توانایی وتلاش رقم نمی زند...ومن بیزارم از تقدیری که با دستان بی رحم تاریخ لاجرم و جغرافیای ناگزیر نوشته می شود.... ومن فکر می کنم آدمی گاهی چه درنده ی بی رحمی است ومن گاهی فکر می کنم آدمی چقدر تنهاست......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سیرپرست با چندش اطرافش را نگاه کرد وگفت:نمی خوای این بیغوله رو ول کنی بری یه جای درست وحسابی...با آقایی هرچه تمامتر گفتم:سیرپرست جان همه جا همینجوره منتهی اینجا فقر عیبای آدمارو عریان کرده ...من به اینجا عادت کردم...لبهای دالبر سیرپرست کج و کوله تر شد ٬چشمهایش مثل تلسکوپ بیرون زد وهمی زهره آوردکه:جان عمه ات...فکر کردی من هم خواننده ی وبلاگت هستم که نشناسمت...برای من ادای دکتر شوایتزرو در نیار مرتیکه...فقط بلدی همه چیزو توجیه کنی....من که می دونم اگه عرضه وجراتشو داشتی یه دقیقه هم اینجا نمی موندی...روغن ریخته رو نذر امامزاده می کنه و واسه ی من ژست بشردوستانه می گیره.....
سیر پرست جان! من نمی دانم کی و در کجای تو هیزم تر فرو کرده ام .......