یک شنبه 8 شب
دوباره با افکار منفی و تاریکش یک ذره ارامشی را که به سختی در طی این چند روز به دست اورده بودم داغون کرد. من و باش به من میل می زنه می گه اگه تونستی به خودت فشار نیار اگه فلان اگه بهمان برام تایپ کن دستت درد نکنه . خوبه بهش گفتم حالم از صدای کامپیوتر بهم می خوره خوبه بهش گفتم چقدر خسته ام . خوبه این حرفها را می فهمه ولی کو حافظه از یک حافظه کوتاه مدت فقط بر خورداه.
به خدا قسم به محض اینکه میلشو دیدم با اینکه اصلا حوصله کار نداشتم و می خواستم برم بخوابم ولی گفتم بذار خوشحالش کنم و نشستم تا اخرش تایپش کردم اخرش دیگه داشت بهم فشار می اورد درسته حجم زیادی نداشت ولی برام سنگین بود و دیگه اخرش به زور و فشار تایپ کردم فقط به این امید که دوستم ! از من خواسته و باید خواسته اش را اجابت کنم در اسرع وقت . روز قبلش بهش گفته بودم کم کم در طی دو سه روز برات تایپ می کنم ولی وقتی دیدم فرستاده باز هم دلم طاقت نیاورد و دست به کار شدم. 3 ساعت طول کشید ولی بالاخره تمام شد و خوشحال بهش گفتم . اینترنت نداشتم براش بفرستم و نگو خانم عصر روز قبلش برام فرستاده و حالا می گه تو که دیدی من با چه عجله ای برات فرستادم یعنی لازم دارم . من اینترنت نداشتم و اصلا حال و حوصله کارت گرفتن هم نداشتم از کامپیوتر خسته شده بودم و باید اون روز را استراحت می کردم. صبح روز بعد یعنی امروز ساعت 5 صبح بعد از نماز براش فرستادم . و حالا می گه من خودم تایپشون کردم. شما جای من بودید ناراحت نمی شدید؟ نه تو رو خدا بهم بگید شما جای من بودید چیکار می کردید من دیگه ذهنم هنگ کرده دیگه نمی کشم.
بهش خوشحال و خندان می گم فلان کنفرانس را دیدم و واسش مقاله فرستادم می گه چه فایده این همه جاهای مسخره اخرش یک دونه مقاله به درد بخور نداریم. به جای اینکه انرژی بذاریم واسه این کارها خوبه ادم دو مقاله حسابی بده. می گم انرژی ندارم که بذارم و این هم انرژی نذاشتم قبلا کار کرده بودم داشت خاک می خورد به نظرت اشکالی داره بفرستم برای یک جایی؟ می گه نه تو همه کارات خوبه تو خوب می دونی چی کار کنی ( با تعنه )
بهم می گه کارایی که بهت می گم را کامل دیگه انجام نمی دی منظورش اون فایل راهنما بود . با اون شرایطی که من اون دو روز تو تهران داشتم با اون وضعی که کارت دانشجویی و کیف پولم را فراموش کرده بودم با اون همه کار و پروژه انجام نشده و اون همه فشار روحی خانم و بعد دوباره جنجالی که در مورد مقاله کذایی درارود و بعد تب و سردرد من انتظار داشت یادم بمونه . مسخره است. و جالب اینجاست که می گه به من مربوط نبود که اون هم خودت کردی.
دارم به این نتیجه می رسم که دیگه حالم از مقاله نوشتن اینطوری که فقط برام درد سر داره بهم می خوره.
بهش می گم تو موضوع خاصی مدنظرته می گه نه من که خودم دارم روش کار می کنم . خوب چی بگم.
اخرش هم گفت کاری نداری و بدون خداحافظی گوشی را گذاشت و فقط با این تلفنش تنها کاری که کرد این بود که دوباره همه اضطراب و افسرگی و افکار منفی و سیاه و پریشان خاطری و هر گوفت زهر مار دیگه که بهم وارد شده بود و حالا داشتم کم کم باهاش مقابله می کردم و اروم می شدم دوباره بهم هجوم بیاره.
دوباره الان یک ادم عصبی و اشفته و وحشی شدم که داره سر همه داد می زنه و همش خودشو می خوره.
تو مگر به من قول ندادی دیگه اعصاب منو بهم نریزی ها ؟
مگر قول ندادی بگوووووووووووووووووووووووووووو.
مگر نگفتم فشار روانی نمی خوام ها. مگه ندیدی حالم چقدر بد بود ها؟ مگر نمی بینی با اینکه 30 باید تحویل بدم کارمو هنوز بهش حتی فکر هم نمی کنم تا حالم خوب بشه چرا با من این کار و می کنی ها ؟
هه بهم می گه اره الان که من اینقدرکار دارم تو همش برو استراحت کن . خدایا این یعنی چی ؟
یک روز طغیان خواهم کرد
و اون روز
خدا می داند چه خواهد شد .
تو با من خیلی بد کردی
به یاد داشته باش.
من: [با خنده و در حال دست دادن] سلام. کجایی بابا؟ نیستی؟
پسر: [صمیمانه] تو کجایی؟ خانهنشین شدی؟
کریستین: [با تعجب و رو به من] Did you, two, shake hands?
«کریستین»، خبرنگار و تحلیلگر آلمانی، جدیدترین دوستم است. دختر 32 ساله و فوقالعاده باهوشی که چهار سال است در دمشق، پایتخت سوریه، زندگی میکند. علوم سیاسی خوانده و تازه مسلمان شده. بعد از خواندن کتاب برخورد تمدنهای ساموئل هانتینگتون به دنیای اسلام و حکومتهای اسلامی علاقهمند شده –برای اینکه بفهمد این دشمن جدیدِ غرب کیست- و بعد از تحقیق فراوان دمشق را برای اقامت انتخاب میکند و نه کشورهایی که دچار درگیری و خبرسازی هستند.
میگوید دوست ندارد به آلمان برگردد «چون غرب راه اشتباهی رفته» و البته به عنوان تنها خبرنگارِ غربیِ ساکنِ دمشق وضعیت حرفهایِ عالیای دارد. به شدت در تلاش است به من ثابت کند آینده از آنِ کشورهای اسلامی –و نه ایدئولوژیک- است. یازده روز در ایران بوده و اعتراف میکند به خاطر پیچیدگیهای روابط و آدمها نتوانسته به آنچه دنبالش بوده (نشان دادن چهرهای از مردم ایران فارغ از سیاستمداران) برسد.
او همانقدر که از دستدادنِ من با دوستم تعجب میکند، دهانش از سبک لباس پوشیدن و حجاب دختران ایرانی باز مانده:«من در بیشتر کشورهای عربی و مسلمان بودهام و هیچ کجا ندیدهام زنانشان مثل زنان ایران لباس بپوشند. یا همهی موی سر را میپوشانند، یا حجاب ندارند.» به موهای خودش که از مقنعه بیرون مانده اشاره میکند: «روز اول با حجاب مرسوم زنان سوریه در تهران بودم: شالِ سفتی مثل کلاه که از پیشانی تا پشت سر را میگیرد و نمیگذارد مویی بیرون بماند و شالِ نازک دیگری روی آن. اما یا مسخرهام کردند یا زیادی تحویلم گرفتند که: بهبه! عجب حجابی داری! من نفهمیدم چه باید بکنم. ترجیح دادم مثل بقیه مقنعه بخرم.»
جدا از روز خوبی که با هم گذراندیم و حرفهای خوبی که زد و اینها، دلم برای یک تکه از درددلهایش کباب شد؛ گفت: «من مسلمانم اما با فرهنگ آلمانی بزرگ شدهام، در خانوادهای سکولار و لیبرال. نمیتوانم فرهنگ مردم سوریه را کامل درک کنم. با این حال به من فشار میآورند که: یک مسلمان چنین و چنان نمیکند. هنوز نتوانستهام به آنها بفهمانم که خیلی از کارهایی که آنها به اسم دین انجام میدهند، فقط مربوط به فرهنگشان است.» و از من میپرسد: «در ایران چطور؟» و من چه بگویم وقتی در همین خانهی همسایه –یا یکی آن طرفتر- هر شب زنی از همسرش کتک میخورد به نام دین، آن طرفتر کسی مجازات میشود به خاطر عقایدش به نام دین و...
بیربط:
یکدفعه برمیگردی و میبینی این همه تغییر فقط مالِ یک ماه است. یک ماه رفته و انگار تو دستکم دو سال دویدهای! ماجرا چیست؟ چرا همهچیز اینطور سریع در گذر است؟
[به هر دو قسمتِ بالا] بیربط:
داشتم اینها را مینوشتم، سوزشی در بازوی دست راست احساس شد، تا برگشتم دیدم پشهای نشسته و مشغول مکیدن خونام است. دستم تکان که خورد، پشه وسط کار، رها کرد و رفت، حالا بازویم خونی شده حسابی. عجب اوضاعی است نصفهشبی!