ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
اون قدر ناراحت و عصبانی ام که نمی دونم از کجا و چی باید بنویسم. الان تنا حسی که دارم اینه که می بینم دست و بدنم داره می لرزه.
قضیه بر می گرده به 3 شنبه. اونقدر حالم به هم می خوره از این جریان که حتی نمی تونم تعریفش کنم فقط اینو بگم یادگاری من از اون روز یک بادمجون گنده کبود زیر چشم چپمه ( که خونه نشینم کرده ) و شنیدن حقایقی که می دونستم ولی باور نمی کردم و اون هم اینکه 8 سال از زندگیم رو با یک قصی القلب گذروندم و عاشقش شدم و عشق ورزیدم و هر روز از خودم دورتر و دورتر شدم اونقدر دور که دیگه یادم رفت کی هستم چی دوست دارم چی کار می کنم چی برام مهمه ارزشام تو زندگی چیه
همه چیم شد اون و اون و اون
اوه خدای من حتی وقتی نماز هم می خواستم بخونم اول همه کارای مربوط به اون رو انجام می دادم بعد تازه بعدش اخر وقت که می شد و دیگه زمانی نمونده بود می گفت ای بابا تو هم هر وقت بهت چیزی بگم باید بری نمازتو اول بخونی حتی به خدا هم حسودیش می شد.
اوه خدای من
فکر که می کنم می بینم من به خودم چه کردم!!!
بهونه اش اینه که نگذاشتم بره پی کارش و جالبه که حالا همین امشب که داره با دوستاش حرف می زنه و می خواد قرار بگذاره بلند بلند حرف می زنه که منو تحریک کنه و بعد وقتی من هم با کمال خونسردی نشستم و برای خودم موسیقی گوش دادم داد زد که تو داری چی کار می کنی مگه نمی بینی من دارم حرف می زنم من هم گفتم تو با من نبودی داری با مینا می گی من هم دارم اهنگ گوش می دم که دوباره دیوانه بازیهاشو شروع کرد و چرت و پرتهای همیشگی و تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که بهش امضا بدم تو موجود ازادی هستی و هر کار دلت می خواد بکنی بکن من کاری بهت ندارم و تو تو زندگی من نیستی و اومدم تو اتاق و در رو قفل کردم شاید کمی ارامشم رو به دست بیارم.
نمی دونم چی می خواد از این ور هیچ اهمیتی بهم نمی ده و به راحتی یک نفس کشیدن منو احساسمو و بودنمو له می کنه و از طرف دیگه وقتی بهش محل نمی دم اینطور داد و هوار راه می ندازهو بعدش دستشو روم دراز می کنه یا لیوان و هر چی دم دستش بود پرت می کنه سمتم
خوب این عاقبت کارام بود و تحمل کردن ها ناز بی خود کشیدن ها از یه ادم مریض
و نتیجه این شد که دل بستم به یک دیوانه و این باید نشون دهنده این باشه که خودم دیوانه ام قطعا ( همیشه دلم براش می سوخت و رفتارای تنش زاشو که می دیدم فکر می کردم با محبت که به شدت بهش احتیاج داره خوب می شه و اینطوری با محبت بیش از اندازه ای که بهش کردم تنها کاری که کردم خودم رو هدر دادم و احساسمو و اون رو لوس تر و گستاخ تر و زبون درازتر کردم. )
سلام
امروز شنبه است می دونم ولی خواستم بنویسم تا یادم نره
روز 5 شنبه بعد از اینکه بابا و ارزو اینها از خونم رفتم و تقریبا راضی بودن از همه چی عضر احسان تماس گرفت و از اونجایی که یک ماه می شد بهش گفته بودم یک قرار می گذارم که حتما همو ببینیم و هم اینکه اون هم داشت با امیر می رفت سر قرار من هم گفتم باشه می یام و سر یاس قرار گذاشتیم.
دیدمش قد بلند و متناسب بود و سری که می رفت کچل بشه ولی از عکسش خیلی بهتر بود و خندون رفتیم تا کبابی بهار که انرژی از دست رفته اش جبران بشه
تو قرار بیشتر در مورد پروژه ها و ... حرف زدیم و بعد هم در مورد موسسه و تحقیقاتی که دارن می کنند و متد جدیدی که برای MBA پیش گرفتن توضیح داد و این توضیح تا اخر مسیر که دم خیابون کریم خان بود ادامه داشت. تقریبا هیچ حرفی از خودمون نزدیم و همش جنبه علمی و کاری در فضایی دوتانه و صمیمی داشت. اخر سر هم بهش 3 تا شکلات مرسی دادم که براش اورده بودم و گفتم مراقب خودت باش و هر کسی رفت سوار تاکسی خودش بشه من به سمت سیدخندان و اون به سمت ارایا شهر بدون اینکه تعارفی کنه برسونه و ...
حس بدی نداشتم می شد گفت بیشتر حسم مثبت بود و انگار با یکی از دوستم که مدتها ندیده بودم حرف زدیم از کاراش . تو تاکسی بودم که اون هم زنگ زد داشت بر می گشت انگار و البته با ماشین چون امیر ماشین داشت. و می رسوندش.
یهو نمی دونم چرا تو دلم فضای غم جای گزین شد و حس تنهایی و انرژی های منفی اومد به سمتم. دوست داشتم اول یک اس ام اس تشکر براش بفرستم ولی بعد گفتم نه باید بعد از قرار اول این پسرها باشن ککه عکس العمل نشون بدن و هیچی نزدم.
رسیدیم خونه اون زودتر رسیده بود و تعریف کرد چی شده من انگار جایی نرفته بودم هیچی یادم نمی اومد. امیر بهش پیام داده بود که رسیده یا نه ولی از احسان خبری نبود دلم گرفت گفتم شاید هنوز تو راه باشه یا اید شارژش تموم شده دلم طاقت نیاورد و خودم اس ام زدم که رسیدی؟
45 دقیقه بعد دیدم برام زده که اره رسیدم تو چی راحت رسیدی؟ دیگه هیچ حسی نداشتم جوابشو بدم و در نتیجه بی جواب گذاشتمش
صبح که پا شدم گفتم شاید باید جواب می دادم و برای جبران اون بهش سلام و صبح به خیر گفتم ولی دیگه هیچ خبری نبود و تا الان هم نشده با اینکه دیروز تو جیمیل ان بود و چرتغض قرمز بود ولی نیومد . خوب این هم از این قرار
ادمها تا قبل از قرار خودشون رو می کشن که همو ببینیم و بعد می رن و پشت سرشون رو هم نگاه نمی کنن؟! یعنی من اینقدر ترسناک بودم ؟!
واقعا نمی فهمم چرا؟
حمید هم دیشب بعد از 4-5 روز اومد تو چت ولی اون هم هیچ حسی نداره و دوستم نداره با اینکه من قلبم تا حالا فقط برای حمید بوده که یک کم احساسات از خودش نشون داده و بهش گفتم ولی کاش نمی گفتم ادمها از اینکه بهشون گفته بشه بدشون می یاد و فرار می کنن ولی اخه چرا؟
مگه دوست داشتن و دوست داشته شدن بده؟
نمی دونم