وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

روز اول زمستون 98

سلام جان جانان


دلم برات تنگ شده بود داشت بهانه گیری می کرد که دیدم اینجام.(داشتم برات پیامک می زدم.  حجمش از حد مجاز رد شد. گفت نمی شه اینجا نه! اومدم اینجا)


عمیقا دوست نداشتم برات بنویسم ولی دیدم دارم اینکار رو می کنم انگار! (کم می یارم. نمی تونم مثل شما باشم. اینو گفتم بهت تا تشویقت کرده باشم باز هم محکم تر بشی. ولی من نه توان من این نیست)


اصلا نمی دونستم چی باید بگم! واقعا حرفی نداشتم که اگر داشتم بهت زنگ می زدم.


البته دارم یاد می گیرم خییییییلی چیزها رو تحمل کنم ولی گاهی مثل هوای کدر این روزها، زینب خون ام دیگه به زیر صفر می رسه. 


زیر ابم انگار ولی نه اب شش دارم نه شنا بلدم! فقط یک راه حل داره 

باید غرق بشم


چقدر شب که بر می گشتم خالی بودم ازت. تهی از هر چیزی که معنی زندگی می داد برام. خالی خالی خالی

 از انرژی، از حرف، از کلمه، واژه، پر از حس گس سرمازده یک روز آلوده زمستونی دووووووور از حرارت هستی بخش صمیمانه دستای گرم 

حضرت وااااالای دوست.


.

.

.

اذر 98

سلام

نمی دونم از کی ننوشتم. ولی قطعا خیلی چیزها اتفاق افتاده این وسط که فرصت و حالش نبوده بنویسم.

بعد از اربعین رفت مشهد منم رفتم و تو حرم قرار گذاشتیم.خیلی عالی بود باورم نمی شد ارزوم بود این اتفاق بیوفته و افتاده بود. البته هیچ حرفی نزدیم کنار هم تو سکوت زیارت کردیم.

شب ساعت 2رسیدم مشهد مستقیم رفتم حرم. باب الحجه قرارمون بود موقع اذان صبح.

ساعت 3حرم بودم قربون امام رضا برم پشتم نشسته بود و ندیدمش دنبالش می گشتم دقیقا دم اذان صبح صف ها تشکیل شده بود پا شدم دوری بزنم ببینم پیداش می کنم پیداش نکردم و برگشتم سر جام نمازمو بخونم یکدفعه دیدم دقیقا پشتم نشسته. بلند شد روبوسی کردیم اونقدر گریه کرده بود صورتش پر از ورم بود.

دوستش داشتم.

پریروز هم رفتم خونشون. منو برد ساعتهای 3 و ربع بود زنگ زد گفت دارم می رم پایین بنزین بزنم می یای. گفتم اره 

دم چهار راه پیاده شده بودم که گفت من تنهام می یای بریم خونه مون امشب؟ نگاش کردم گفتم مامانت نیستن گفت نه مسافرتن دیدم سوار شدم و در کمال ناباوری رفتم. 

شب پیشش بودم! باورم نمی شد ولی بود.

اره 

ارزو داشتم همیشه 2 ساعت فرصت بشه بشینیم با هم صحبت کنیم اون روز از ساعت 3 با هم بودیم ولی هیچ حرفی از حرفهایی که تو دلم بود نزدم. شبم تشکم رو اورده بود تو پذیرایی پهن کرده بود ساعت 10 شب بخیر گفتیم و رفت تو اتاقش منم اونجا خوابیدم. خوابم نمی برد البته. باورم نمی شد الان تو خونه اونهام.

چقدر دوست داشتم برم پیش تختش بشینم و باهاش حرف بزنم ولی بینمون خیلی فاصله بود.

ما حتی کنار هم ننشستیم. فاصله دورترین جای ممکن.

خواهرش زنگ زد چقدر باهاش صمیمانه صحبت کرد چقدر قربون صدقه هم رفتن. حتی لحن صحبتشون هم فرق داشت. 

ولی ما حتی عزیزم هم از مکالماتمون حذف کردیم. خیلی خشک

دوستش دارم ولی.چی کار کنممممم.