وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

یک حقیقت ساده

یک حقیقت ساده است

من عاشق تو بودم  ( هنوز یک کمی هستم ) تموم فکر و ذکر و ارامش و اولویتم تو بودی و هستی  تموم اراده ام رو تو زندگی ازم گرفتی نمونه اش  همین دیروز که یک طوری نشون دادی که من عرضه  یک کلید برداشتن رو هم ندارم در مرود تفریحاتم هم به بلوغ نرسیدم و دارم تقلید می کنم فهیمه بیچاره نابالغ داره چی کار می کنه 
در مورد مردا  هم که چاق و بی ریخت و مثل بدبختها هستم
 خوب درست
تو در طول شبانه روز  هم که فقط و فقط داری در مورد این و نیازت به ازدواج و بقل و ... حرف می زنی
وقتی می بینم تو زندگی و فکرت هیچ جایی ندارم جز اینکه شدم کیسه بکس عقده هات
چرا نباید ناراحت بشم
منطق می گه نباید باهات کاری داشته باشم و کارات هم نباید اهمیتی برام داشته باشه ی خوای هر کاری در مورد زندگی بکنی بکن به من هیچ ربطی نداره حتی گاهی که فکر کنم شاید یک ذره دوست هم باشیم باید از شاد بودنت خوشحالم هم بشم 
ولی این منطق و واقعیت خیلی با این فاصله داره
ما در واقع دوست هم نیستیم همخونه  غریبه هم نیستیم
متاسفانه زندگی من در تک تک حرکات تو خلاصه شده  روحم و وجودم فقط... رو می بینه
من به جای اینکه تمرکزم روی خودم باشه کاملا برای خودم فراموش شدم
این یک واقعیته 
برای همین وقتی تصمیم گرفتم روحم رو ازت دور کنم دیگه وارد یک برزخی شدم که هیچچی از زندگی نمی دونم
هیچ انگیزه ای برای هیچی ندارم
دلم نمی خواد روزها از خواب پا شم دلم نمی خواد ببینمت دلم نمی خواد باهات بیام سر کار دلم نمی خواد سر کار کنار هم بشینیم دلم نمی خواد صداتو بشنوم دلم نمی خواد صدای هیچ کسی رو بشنوم
دلم می خواد فقط بخوابم تنهای تنها
برای همین دیروز که مینا خونه بود نمی خواستم خونه بمونم 
می خوام از همه ادمها فرار کنم
جواب هیچ کسی رو هم نمی دم نمی تونم بدم اصلا رغبتی برای حرف زدن با هیچ کی ندارم
به مامان بابا هم از سر وظیفه حرف می زنم و الا دلم می خواد برم تو یک سکوت ابدی  
تو یک تنهایی محض 
این تنها حالتی هست که می تونم بگم در ارامشم
این اخر واقعیت احساسم بود 
نمی دونم چرا بهت گفتم این حرفای تکراری رو چون می دونم هیچ محلی نمی دی مثل همیشه و بعد بیشتر پشمون می شم که چرا حرف عمق عمق دلم رو برای این نامحرم تو زندگیم زدم
ولی فکر کنم از سر ناداری بود که برات فرستادم یا شاید هم اینکه نمی خواستم عکس العمل های ناخاسته ام رو سر تو در می یارم
باز هم می گم الان که دارم اینو می گم اصلا برام مهم نیست حتی باهاش سکس هم داشته باشی 
چون دیگه از من جدایی کاش این حسم می موند و کاش تحریکم نمی کردی که  باعث بشه از این حس رهایی از تو فاصله بگیرم و دوباره مثل یک دیوانه که از دور واقعا براش متاسفم مثل اسپند روی اتیش بالا و پایین بپرم

نمی دونم باید چی کار کنم واقعا مستعصلم

نمی خوام بهم جواب بدی نمی خوام حتی یک کلمه هم حرف بزنی
چون می دونم حرفات فقط حرفه و ارزش یک ذره شنیدنش رو هم نداره 
نمی خوام جواب بدی چون خودت هم دیگه ارزشی برام نداری 
نمی خوام جواب بدی چون نمی خوام با قربون صدقه های بی خودت دوباره خامم کنی
نمی خوام جواب بدی چون می دونم حتی 5 دقیقه هم به حرفام فکر نکردی و فقط برای اینکه شیاد من ناراحت نشم یک مست حرفهای تکراری بلغور کنی
نمی خوام جواب بدی چون از زندگی باهات خسته شدم
نمی خوام جواب بدی چون اون که التماس می کرد در طول روز هم شده یک ربع فقط یک ربع بهش فکر کنی من نبودم 
من نبودممممممممممممممممممممم
من ازت هیچی نمی خوام جززززززززززززز اینکه از روحم بری گمشیییییییییییییییییییییییییی برووووووووووووووووووووو برای همیشه برو 
من برای همیشه می خوام برمممممممممممم دور دور دورررررررررررررررررررررررر می خوام بِکَنمت از وجودم تو رو بکنم و برم تا بی نهایت دورررررررررررررررررررررررررر

چقدر دور بودن از تو ندیدنت نبودنت بی خبری اینکه اصلا به فکر تو نیستم شیرینه
یعنی می شه بعد از 9 سال بکنم ازت و برمممممممممم

کی می تونه کمکم کنه برم
خدایا چرا دستامو نمی گیری بلندم کنی ببری یک جای دیگههههههههههههههههههه :)

دیوانگی

نمی دونم چی بگم

نظرتون در مورد ادمی که نشسته کنار کسی که خیلی دوستش داره یا بهتر بگم دوست داشت و حالا داره ریش ریش می بینه دوست داشتنشو و صدای تق تق تایپ کردنشو می شونه و از اون طرف رو به روی کسی هست که این عشق لامذهب رو داره می دزده چیه

وقتی که ناخوداگاه البته نه زیاد شاید هم خیلی اگاهانه تمام کارامو متوقف کردم و دارم از اون ور صدای کیبورد رو می شونم و از اون ور انگشتایی رو می بینم که همزمان داره برای جواب دادن اماده می شه باید چی کار کرد؟

باید بشینم و گوش بدم و ببینم

یا باید بی خیال بشم و اون عشق رو که تمام اولویت اول زندگیم بوده و تو تک تک سلولام بوده دو دستی تقدیم اون یارو کنم و بگم زندگی همینه

دوست دارم این دومی باشم ولی نمی دونم چرا اینقدر سخته

نمودنم چرا برای چه ارزش و اعتبار و محبتی اون شده اولویت اولم

هیچ وقت نتونستم به این سوال جواب بدم که چرا با وجود اینکه منو اینهمه ایهمه اینهمه اذیت می کنه ولی باز هم اینقدر دوستش دارم 

دلی باید اعتراف کنم خیلی نسبت بهش دلسرد تر شدم اخه وقتی ببینی کسی که اینقدر دوستش داری دوست داشتنش مساوی نیست و براش ارزشی نداره باید چی کار کنی؟


نمی دونم دارم چی می گم شاید دارم هذیان می گم بعید نیست دیوانه شدم