وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

5شنبه 10 مرداد و جمعه اش

سلام

چه خوب شد اومده بودم اصفهان و الا حتما از دلتنگی پوسیده بودم.

چقدر دیروز با فسقلی نازم بازی کردم. ولی در عین حال دلم براش تنگ می شد با خودم فکر می کردم خوب اره ادم خیلی درگیر می شه ولی سرش شلوغه ولی بالاخره اگر دوستی ای باشه این وسط یه فرصتهایی هم هست.

کامنتهای خواننده ها رو می خونم و تعجبشون رو می بینم این رو به خودم می گم که خوب اونم یکی مثل بقیه. خودش هم اینو برات نوشته. اون روز هم در اشپزخونه وقتی بهش گفتم فازمون با هم فرق می کنه گفت که البته تو یه مقدار هم عجیبی (دقیقا یادم نمی یاد یه چیزی تو همین مایه ها) 

شاید از نگاهش رفتار من غیر طبیعیه نمی دونم؟

ولی هر چی بود با صحبتهای روز دوشنبه همه چی تغییر کرد و حالا همون ارتباطی که ازش می نالیدم و حالا که نگاه می کنم می بینم واقعا سعی خودشو می کرده هم از بین رفته و الان واقعا دیگه دوستم نداره.

دیگه جواب نمی ده. حرف نمی زنه. حالمو نمی پرسه . قبلا سعی نی کرد به همه پیامهام حواب بده ولی الان براش مهم نیست.

یعنی چه تصمیمی گرفته؟

دیروز نماز حاجتی که دایی بهم یاد داده بود رو خوندم با اینکه خیلی خسته بودم. 4شنبه دم غروب وقتی از حمون اومدم موقع اذان بود تلویزیون رو روشن کردم قران داشت سوره نحل و ایه 125 چقدر ارومم کرد به شدت تشویق کرده بود به صبر و صبر و صبر . مضمونش این بود اگر کسانی باهاتون مقابله می کنند شما هم در همون اندازه باهاش مقالبه کنین و البته اگر تقوا پیشه کنین و صبر کنین بسیار پسندیده تر است. 

به خودم فکر کردم به اینکه چقدر گریه کردم و چقدر بی تاب بودم ولی نباید تلافی می کردم هر قدر هم بی محلی کنه و بی مهری من با توکل به خدا و صبر همه چی رو به خدا واگذار کنم. 

اره اینجوری بهتره

اون رو خدا بهم هدیه داده بود و در واقع از عشقم به خدا حب اون شکل می گیره خوب حالا که چیزی کم نشده خدا که هست و نمود محبتش رو جور دیگه ای بهم نشون می ده همیشه. در این شک ندارم.

من هیچ بدی ای بهش نکردم و از این بابت خوشحالم. اینو براش نوشتم و عذرخواهی کردم و بهم اطمینان داد که نه من اذینش کردم و نه اون از من ناراحته.

همین خیلی برام خوبه و خدا رو شکر می کنم.

دیشب و امروز کلی دعای ایجاد مخر و محبت سرچ کردم و دعا خوندم یکیش.11 بار بخشی از سوره وضحی بود و یکیش600 تا بسم الله

من هنوز مطمین نیستم داره تنبیه ام می کنه؟ داره بهم چیزی یاد می ده؟ موقتیه؟ یا نه واقعا دیگه دوستم نداره.

خلاصه هفته اول تولد 39 سالگیم اینجوری گذشت. 

دیشب قربونش برم علی هم ادکلن ازارو هدیه داد. و خواهرکم به روی خودش هم نیاورد.

مامان بابا هم سکه ای که پارسال بابت فرشم که داد به علی بهم دادن حتما به اسم هدیه تولد نمی دونم. ولی من توقعی ندارم همین 4 میلیون هست و زحمت کشیدن.

خوب بگذریم.

واقعا نمی دونم باید دنبال چی باشم. چقدر خوبه کنار پدر و مادر بودن چقدر زحمت می کشن بی منت و چقدر وجودشون ارزشمنده.

کلا خانواده خیلی خوبه.

نمی دونم چه اتفاقی می افته برام ولی در 39 سالگی هنوز برنامه ای ندارم انگار و به یک فسقلی دل بستم 

باورت می شه همین الان در همین دقیقه ازش یک پیام تو واتس اپ دریافت کردم یک عکسه. چی می تونه باشه؟ ضربان قلبم رفت بالا. امروز شهادت امام جواد هست ایا در این رابطه مطلبی برام فرستاده؟ 

خیلی دلم زیارت می خواد از وقتی رفتم مشهد به حرم که فکر می کنم دلم ذوق می زنه و چشمام پر اشک می شه دلم می خواد مدان تو این مکانها باشم و نماز و عبادت کنم. 

با مطهره صحبت کردم بریم قم هر چند دلم می خواست با اون برم خیلی دلم می خواست با هم بریم مشهد قم کربلا دمشق مکه و همه و همه مکانهای زیارتی. ولی اون ازاد نیست و دلش نمی یاد با مامانش نباشه.

دلم می خواد برم امام زاده. سرچ کردم دیدم 28 خرداد 67 سالگرد شهادت پدرش بوده یعنی هنوز 3 سالش نشده بوده د قیقا یکماه قبل از تولد 3 سالگی. (این مساله با توجه به اینکه شخصیت بچه ها تو همین سن و سال شکل می گیره چقدر تحت تاثیر قرار گرفته؟ اونم با یک برادر کوچیکتر احتمالا چند ماهه؟)

یک بخشی از وصیت نامه شون رو گذاشته بودن که توصیه کردن همه چی رو از خدا بخوایم.

و اینکه از نماز و یاد خدا غافل نشیم و فقط خدا. و بعد انقلاب و مرجعیت.

اگر پدرش شهید نمی شد، سرنوشت این 7 بچه چطوری بود؟ 

متولد دیماه 1324. روحشون شاد. یه روز می رم سر مزارشون انگار از جمهوری اتوبوس هست اینجوری باشه خیلی خوبه. 

5 شنبه هفته اینده می رم قم یا اونجا 

شاد جمعه برم قم نماز جعفر طیار بخونم ساعت 9


خیلی حرف تو سرمه.

چقدر ذهنم در اشوبه

یعنی برام چی فرستاده؟

ایا دعاهام تاثیر داشته؟

متنی برام نفرستاده حرف نزده فقط یک عکس. چرا جرات ندارم برم ببینم. 

دیدم. عکس گلدونی که براش خریده بودم و برگاش ریخته بود و حالا زنده شده بود رو برام فرستاده بود. خوشحالم کرد

چقدر دوستش دارم


چهارشنبه 9 مرداد

امروز هم مثل دیروز، مملو از بی محلی بود.

صبح زود پاشدم و خودم بهش پیام دادم.  یک پیام به قولش براش دعا کرده بودم. و با مهر محبت 

زیاد تو خونه خودم رو معطل نکردم و تقریبا ساعت 7 و 10 دقیقه مرکز بودم. از مروی مانیتور ثبت ترددها، عکسش رو دیدم . اومده بود ولی پیامی دریافت نکرده بودم. رفتم منابع انسانی. همه بودند انگار اون وقت صبح. 

مجبور شدم با همه سلام و احوال پرسی کنم. دلم براش یکذره شده بود با اینکه دیشب و صبح به وجهه دیگه ای از شخصیتش داشتم پی می بردم البته هنوز هم نمی دونم واقعا اینه یا چون من بهش گفتم عاشقتم و از کار و زندگی ام افتادم داره کاری می کنه که از سرم بیوفته. نمی دونم بخدا

خلاصه بعد از رد کردن موانع انسانی متعدد رسیدم بهش. پشت میزش واستاده بود و همون موقع داشت جواب منو می داد. دوستش داشتم ولی مثل دیروز هنوز با اون زینب همیشگی فاصله داشت و می شه گفت سرسنگین و خسته بود.  

مدیرا قرار بود امروز برن هم اندیشی. برای همین برنامه می خواستن و هول کرده بود معاونش. گفتم برات اماده میرکنم کاری نداره و پشت سیستم نشست و منم کنارش بهش می گفتم چیکار کن.

تا 8 طول کشید و دیگه پاشدم. در واقع باهاش اصلا حرف نزدم و فقط با هم کار کردیم.

اومدم بالا. دلم پیشش جا مونده بود. ساعتهای 10 دیگه طاقت نیاوردم و با گوشی ام بهش زنگ زد تصمیم گرفته بودم براش گل بخرم و اشتی کنم. بهش گفتم گل چه رنگی دوست داری گفت به چه مناسبت. گفتم به مناسبت روز جهانی فرندشیپ. گفت چی. گفتم هیچی همینجوری برای اینکه اشتی کنی. گفت من اشتی ام مشکلی نداره چیزی نیست. نمی تونستم مثل ادم حرف بزنم به تته پته افتاده بودم. فکر کنم فهمید.

خداحافظی کردم . حالم گرفته بود. چند تا دعا سرچ کردم و مشغولش شدم. بعد هم گفتم بهتره به جای اینکه برم بیرون اینترنتی سفارش بدم چند تا گل فروشی رو میدا کردم خیلی گرون بودددد. بالاخره یه چیزی سفارش دادم 3 تا گلدون کاکتوس خیلی خوشگل بود. ساعت 1 دلم پیشش بود الان رفته پایین برای نماز. تو همین فکرها بودم که زنگ زدن گلدونها رسیده و اومدم پایین بر می گشتم بهش زنگ زدم بیاد دستشویی. گفت باشه

وقتی اومد خندون بود همون همیشگی ناز من. واقعا روحم تازه شد. و چشمم روشن.

بهش گفتم اینها مال شماست گفت فقط یکیشو بر می دارم و اون دو تا رو هدیه می دم به خودت. گفتم هدیه رو هدیه می دن؟ می شه؟ گفت اره می شه. گفت چرا اومدی اینجا خوب پیا پیش میزم بشین گفتم نه امروز به اندازه کافی اونجا بودم. خندید گفت می ترسی بهت کار بدن. گفتم من اخه کی از کار ترسیدم. 

عاشقش بودم. دوست داشتم این کوچولو رو بغل کنم و بگذارم تو جیبم ببرم. ولی حیف.

وقتی رسیدم بالا پیام ظهرم رو خیلی مختصر جواب داده بود. باز هم هیچ خبری از هیچ واژه محبت امیزی نبود.

ساعت 3 و نیم به بعد دوباره بی تاب شدم. تا 4 و نیم موندم نه ازش خبری نبود. بهش پیام دادم رفتی. دلیور شد ولی سین نشد. دیگه یک ربع به 5 بهش زنگ زدم. بر نداشت البته ممکن بود بود و بر نداره مثل دیروز. دیگه جمع کردم برم خونه ولی بهش پیام دادم بی خداحافظی رفتی. 

زدم بیرون نتونستم جلوی خودم و بگیرن و اشکم در اومد. تقریبا تمام راه رو اشک ریختم رسیدم خونه داشتم خفه می شدم دیگه منفجر شدم و کلی گریه کردم سبک شدم و خواستم بخوابم لیلا زنگ زد بهش گفتم خیلی دلم گرفته است. و می خوام بخوابم

و خوابیدم ساعت 7 و نیم پا شدم رفتم دوش بگیرم. عجیب حالم گرفته بود هنوز هم هست. دلمو خیلی شکست بود.

امروز تفسیر سوره والعصر رو هم خوندم. 4 اصلی که هدایت گر ما از خسران هست و صبررر

از حموم که اومدم بیرون دم اذان بود. تلویزیون رو روشن کردم سوره نمل ایه 125 تا اخر بود. انگار برای دل من ساخته بودن و خدا گفته بود چیکار کنم. دوباره زدم زیر گریه.

تا الان دو سخ بارگ.