وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

اولین چهارشنبه تابستونی 98

سلام صبح بخیر

همین طوری انروز اینو باز کردم تا حرف بزنم. دلم انگار پر حرفه نه بیشتر پر از نازه پر از نیاز 

پر از قربون صدقه رفتن

پر از نوازش کردن و در اغوش کشیدن

چقدر دلم می خواست بغلش کنم.

محکم و سفت اکنقدر که قشنگ حسش کنم تو بغلم.

دلم می خواست بشینم اونم کنارم دراز بکشه و سرش رو بگذارم رو قلبم و در حالی که صورت مثل ماهش رو اروم اروم نوازش می کنم ساعتها تو ارامشی که بهش می دم بخوابه.

و من اروم بارها و بار ها و بارها ببوسمش.

دستم رو بگرازم روی پیشنویش و تمام انرژی های دوست داشتنم رو بهش انتقال بدم.

و این وقت هیچوقت تمام نشه و تمام بشه برام

دقایقی خصوصی تر

حجب و حیاش جلوی ابراز احساسش رو می گیره

حتی تو پیامک و ارسال ایموجی. سعی می کنه رسمی باشه. بالاخره رییس دو مرحله بالاترش هستم و شرایط ایجاب می کنه حد و حدود رو حفظ کنه.

ولی حس می کنم که اونم بی تفاوت نیست.

تو تعاملانش با خودم از اسم کوچیک استفاده نمی کنه ولی تو تعاملاتش با نفیسه فهمیدم چرا. با اسم کوچیک صدا می زنه و خیلی برام خوش ایند بود و مطمین شدم باز حفظ ادب بین مدیر و زیرمجموعه هست که داره حفظ می کنه.

ناخدا یاد علی جهانیان هم می افتم من در طول زندگی ام با فرزندان شهدای زیادی دوست بودم و علی توشون یک چیز دیگه بود. چقدر یک ادم می تونه با مرام باشه؟ علی رو خیلی بزرگوارانه دوست دارم و براش احترام قایلم و خوشحالم که حسابی افتاده تو زندگی و 3تا بچه اش و خانمش. خدا حفظشون کنه.

محمدعلی کشاورز فیض اباد هم اولین عشق سالهای دور از خانه بود اولین مردی که احساسشو ابراز کرد و چه صادقانه و من چه احماقانه به خاطر حاج خانم ندیده اش گرفتم.

چند وقت پیش که پیداش کردم تو اینستا بالاخره بعد از سالها باهاش حرف زدم

شخصیت شوخ و خنده رو و مهربون مثل قبل

یک پسر داره حدودا 10 12 ساله

بالاخره بعد از سالها ازش بابت رفتارم عذرخواهی کردم و خیلی حس خوبی بهم دست داد و سبک شدم.

انگار قلبهایی که شکسته بودم گناهش پشت سرم بود و حالا داشتم خودمو ازشون تطهیر می کردم.

دیشب منو رسوند تا سر جمالزاده

چرا باید اینکار رو بکنه؟ چرا باید بهم محبت کنه؟ چرا باید فکر کنه منو باید برسونه بعد از کلاس

و چرا من اینقدر پرروآنه دعوتش رو می پذیرم.

تو راه ازش سوال خصوصی کردم اینکه نظرش در مورد اقای ا م ی چیه و جوابش جالب بود! گفت پسر خوبیه. چرا ازتون خواستگاری کرده!؟ چرا به من نسبتش داد 

گفتم نه بابا می خوام نظر تو رو بدونم به نظرم به هم می یاین

بعد گفت منم یه راز بهتون بگم که بین خودمون باشه

و گفت عقد کرده چند سال پیش و البته نمی دونم عروسی هم گرفت یا نه ولی به هم خورده بود. اصلا نپرسیدم جزییاتشو و نمی دونم چرا همه چی جوری پیش رفت که انگار خیلی طبیعیه در حالی که اصلا برام طبیعی نبود! اصلا انتظارشو نداشتم! اصلا فکرشو هم نمی کردم یه زمانی با کسی رابطه داشته اون هم تا حد محرمیت!

دیگه باید پیاده می شدم و زمان نبود.

چقدر دوست داشتم کلی زمان بود برای این حرفهای خیلی خصوصی ولی نبود 

پیاده شدم

و رفتم به سمت خونه تا برای پذیرایی که مامان و مامان بزرگ و ارزو اینها که تو راه بودن و خاله اماده بشم.

چقدر خسته بودم و خوابم می یامد

چقدر دلم براش تنگ شد وقتی که رفت.