وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

چهارشنبه 9 مرداد

امروز هم مثل دیروز، مملو از بی محلی بود.

صبح زود پاشدم و خودم بهش پیام دادم.  یک پیام به قولش براش دعا کرده بودم. و با مهر محبت 

زیاد تو خونه خودم رو معطل نکردم و تقریبا ساعت 7 و 10 دقیقه مرکز بودم. از مروی مانیتور ثبت ترددها، عکسش رو دیدم . اومده بود ولی پیامی دریافت نکرده بودم. رفتم منابع انسانی. همه بودند انگار اون وقت صبح. 

مجبور شدم با همه سلام و احوال پرسی کنم. دلم براش یکذره شده بود با اینکه دیشب و صبح به وجهه دیگه ای از شخصیتش داشتم پی می بردم البته هنوز هم نمی دونم واقعا اینه یا چون من بهش گفتم عاشقتم و از کار و زندگی ام افتادم داره کاری می کنه که از سرم بیوفته. نمی دونم بخدا

خلاصه بعد از رد کردن موانع انسانی متعدد رسیدم بهش. پشت میزش واستاده بود و همون موقع داشت جواب منو می داد. دوستش داشتم ولی مثل دیروز هنوز با اون زینب همیشگی فاصله داشت و می شه گفت سرسنگین و خسته بود.  

مدیرا قرار بود امروز برن هم اندیشی. برای همین برنامه می خواستن و هول کرده بود معاونش. گفتم برات اماده میرکنم کاری نداره و پشت سیستم نشست و منم کنارش بهش می گفتم چیکار کن.

تا 8 طول کشید و دیگه پاشدم. در واقع باهاش اصلا حرف نزدم و فقط با هم کار کردیم.

اومدم بالا. دلم پیشش جا مونده بود. ساعتهای 10 دیگه طاقت نیاوردم و با گوشی ام بهش زنگ زد تصمیم گرفته بودم براش گل بخرم و اشتی کنم. بهش گفتم گل چه رنگی دوست داری گفت به چه مناسبت. گفتم به مناسبت روز جهانی فرندشیپ. گفت چی. گفتم هیچی همینجوری برای اینکه اشتی کنی. گفت من اشتی ام مشکلی نداره چیزی نیست. نمی تونستم مثل ادم حرف بزنم به تته پته افتاده بودم. فکر کنم فهمید.

خداحافظی کردم . حالم گرفته بود. چند تا دعا سرچ کردم و مشغولش شدم. بعد هم گفتم بهتره به جای اینکه برم بیرون اینترنتی سفارش بدم چند تا گل فروشی رو میدا کردم خیلی گرون بودددد. بالاخره یه چیزی سفارش دادم 3 تا گلدون کاکتوس خیلی خوشگل بود. ساعت 1 دلم پیشش بود الان رفته پایین برای نماز. تو همین فکرها بودم که زنگ زدن گلدونها رسیده و اومدم پایین بر می گشتم بهش زنگ زدم بیاد دستشویی. گفت باشه

وقتی اومد خندون بود همون همیشگی ناز من. واقعا روحم تازه شد. و چشمم روشن.

بهش گفتم اینها مال شماست گفت فقط یکیشو بر می دارم و اون دو تا رو هدیه می دم به خودت. گفتم هدیه رو هدیه می دن؟ می شه؟ گفت اره می شه. گفت چرا اومدی اینجا خوب پیا پیش میزم بشین گفتم نه امروز به اندازه کافی اونجا بودم. خندید گفت می ترسی بهت کار بدن. گفتم من اخه کی از کار ترسیدم. 

عاشقش بودم. دوست داشتم این کوچولو رو بغل کنم و بگذارم تو جیبم ببرم. ولی حیف.

وقتی رسیدم بالا پیام ظهرم رو خیلی مختصر جواب داده بود. باز هم هیچ خبری از هیچ واژه محبت امیزی نبود.

ساعت 3 و نیم به بعد دوباره بی تاب شدم. تا 4 و نیم موندم نه ازش خبری نبود. بهش پیام دادم رفتی. دلیور شد ولی سین نشد. دیگه یک ربع به 5 بهش زنگ زدم. بر نداشت البته ممکن بود بود و بر نداره مثل دیروز. دیگه جمع کردم برم خونه ولی بهش پیام دادم بی خداحافظی رفتی. 

زدم بیرون نتونستم جلوی خودم و بگیرن و اشکم در اومد. تقریبا تمام راه رو اشک ریختم رسیدم خونه داشتم خفه می شدم دیگه منفجر شدم و کلی گریه کردم سبک شدم و خواستم بخوابم لیلا زنگ زد بهش گفتم خیلی دلم گرفته است. و می خوام بخوابم

و خوابیدم ساعت 7 و نیم پا شدم رفتم دوش بگیرم. عجیب حالم گرفته بود هنوز هم هست. دلمو خیلی شکست بود.

امروز تفسیر سوره والعصر رو هم خوندم. 4 اصلی که هدایت گر ما از خسران هست و صبررر

از حموم که اومدم بیرون دم اذان بود. تلویزیون رو روشن کردم سوره نمل ایه 125 تا اخر بود. انگار برای دل من ساخته بودن و خدا گفته بود چیکار کنم. دوباره زدم زیر گریه.

تا الان دو سخ بارگ.

نظرات 1 + ارسال نظر
احسان پنج‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 02:59 ق.ظ http://ehsanfazelifar.blogfa.com

ببخشید 39 ساله
راستی تو.لدتون هم مبارک
جالب بود منم 5 مرداد بودم...

تولد شما هم مبارک باشه. انشالله به ارزوهاتون برسین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد