وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

پایان سال 97

پایان شب تولد حضرت امیر مصادف شد با سال تحویل

ساعت 1و 28 دقیقه و 27 ثانیه شب

خونه ارزو بودیم. از صبحش باهاش در ارتباط بودم البته صبح رسیدم و بهش پیام دادم و اون هم هر از گاهی که وقت پیدا می کرد می امد و بهم پیام می داد. خیلی زیاد دوستش دارم خیلی. 

روز یکشنبه که تولد امام جواد (ع) بود برام همکارا جشن گرفتن و بهم تابلو فرش هدیه دادند. من خیلی خوشحال بودم. خیلی 

کلی عکس گرفتیم ولی اخرش فهمیدم که خیلی ناراحت بود از اصرار من برای گرفتن عکس و بعد از اینکه همه از اتاق رفتن اونقدر ناراحت بود که نتونست به روی خودش نیاره و بهم گفت چقدر ناراحتش کردم و اینکه باعث شد سر زبونها بیوفته و تابلو بشه. به قدری ناراحت بود که کلا حالم گرفته شد از اصرار زیادی که داشتم و ازش عذرخواهی کردم. ولی خیلی ناراحتیش بیشتر از این حرفها بود و من هم بیشتر ناراحت شدم طوری که قلبم تیر کشید و از همه بدتر معده ام درد گرفت و سوخت. خیلی حالم گرفته شده بود و چیزی نمونده بود اشکام در بیاد. 

خیلی رفتار ابلهانه و خودخواهانه ای داشتم و با دستای خودم این طفل معصوم رو حسابی رنجونده بودم. واقعا اتفاق بدی بود و خیلی سخت و تحملش برای بسیار دشوار.

الان که نزدیک یه هفته از اون روز می گذره هنوز قیافه ناراحتش تو ذهنمه ولی منو بخشید. و حلالم کرد.

چقدر دوستش دارم.

هدفم از نوشتن این پست بستن کارهای سال 97 ام بود ولی به اونقدر اشنایی و دوستیم با زینب به همه چی می چربه که نمی تونستم از اون نگم.


امسال تجربه مدیریت منابع انسانی رو داشتم که خیلی عالی بود و واقعا لذت بردم خیلی مفید می تونه باشه و می شه کارهای خوبی انجام داد.

اواسط فروردین بابابزرگ به رخمت خدا رفت

تو رمضون بود ( خرداد) که کابوس های شبانه ام در موردش محقق شد و خودش گفت با یه پسره اشنا شده و کم کم می خواد بره خونه اون. و تو مرداد باهاش نامزد کرد و تو آبان ازدواج . شناسنامه اش پر شد و تمام.

تو خرداد با نیت کمک به علی یک خونه تو مشتاق خریدم که باعث شد علی هم انگیزه خرید پیدا کنه و خونه خودش رو خدا رو شکر خرید و من مرداد خونه ام رو اجاره دادم.

دکترام تموم شد البته هنوز مدرک رو نگرفتم ولی کلاس های خیلی خوبی گذروندم

یک مقاله با لیلا کار کردم که تو الزویر چاپ شد.

تو جلسه هیات امنا مجوز رو برای بچه ها گرفتم که بزرگترین حرکت مثبت ام به نظرم تو سال 97 بود.

کلاس های خیلی خوبی رفتم مثل babok  مثل power bi مثل دیجیتال مارکتینگ

عضو کمیسیون دایمی شدم.

به چند نفر کمک کردم که خیلی خوب بود.

از همه مهمتر یکسال کامل تنهای تنهای تنها زندگی کردم و خیلی تجربه خوبی بود.

و 20 کیلو وزن کم کردم و کتوزیست شدم که فوقالعاده بود بعد از چندین سال بالاخره تونستم وزن کم کنم.

زبانم رو نتونستم ادامه بدم

موسیقی و کلاس کر نرفتم ولی تونستم با کابوس های شبانه ام خیلی خوب کنار بیام و شاید یک یا دو ماهه جمعش کردم و هیچ کی متوجه نشد واقعا عالی خدا کمکم کرد. و شاید کارم.

چند تا مسافرت خیلی خوب رفتم.

تونستم از زمانی که نیت کردم شنبه ها چند سوره قران با معنی رو بخونم

کلی کتاب گوش دادم و خوندم. و کلی پادکست گوش دادم که واقعا عالی بود.

عضو کلی کمیته ام که باید بیشتر فعال بشم

سعی کردم هر ماه یه همکار نمونه داشته باشم و همکاران رو تشویق کنم.

امسال چندین بار میزبان بودم و خدا رو شکر مهمانها همه راضی رفتند.

ورزش رو نتونستم هنوز جز برنامه روزانه ام کنم.

کتابهایی که انرژی مثبت داشتند خیلی بهم کمک کردند.

با کشاورز بعد از 17 سال حرف زدم و ازش عذرخواهی کردم بابت کم توجهی که به احساسش داشتم.

امسال چیز خاصی برای خودم نخریدم  چرا راستی یه سرویس طلای سفید خریدم و چندین تا گلدون  و این اواخر هم خردکن مولینکس که بیشتر غذا درست کنم

فرش دست بافتم رو هم دادیم به علی تا جفتش کامل بشه برای خونه نویی.

همین

دلم برای این فرشته روی زمین تنگ شده اون از اول سال رفته اعتکاف. خیلی جالبه نه؟ افرین بهش

به طور کلی سال خیلی خوبی بود خدا رو شکر و سلامتی و ارامش بیشترین مشخصه امسال بود که بی نهایت بابتش از خدای بزرگم متشکرم. خیلی عالی بوددددددددددددددددد

خدایا بایت ازادی من از بندهایی که خودم ساخته بودم متشکرممممممممممممممممممممممم

بابت سلامتی 

بابت خانواده خوبم

بابت اینکه بهم توان دادی مستقل و تنها زندگی کنم

بابت اینکه بهم توان دادی ساده و پاک سر کارم با وجدان کار کنم ممنونم

بایت همه محبتهات ممنونم

عالی بودی خدای بزرگ من 

عالی