وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

بازگشت از ترکیه

 

سلام

امروز چهارشنبه ۱۷ ابان و ۲ روز می شه از ترکیه برگشتیم. همه فکر می کنند الان چقدر خوشحال و سرحالم . چرا که نباشم چه دلیلی داره ادم سفر خارج از کشور بره و بعد خوشحال نباشه؟

ولی من دلم گرفته بیشتر از قبل و احساس می کنم بعد از این سفر به اندازه چند سال خسته شدم. خیلی خسته.

توشه سفرم این بود که چقدر عقبم از همه نظر از لحاظ علمی از لحاظ سطح زبان از لحاظ برخورد از لحاظ توانایی برقراری ارتباط از ...

همیشه در جواب این سوال که نمی دونم چی منو خوشحال می کنه می گفت برقراری ارتباط ولی حالا به خوبی می فهمم از هر گونه برقراری ارتباطی بیزارم . از ادمها فرار می کنم اصلا حوصله برخورد و بگو مگو و تعامل باهوشون را ندارم. هیچی هیچی هیچی منو خوشحال نمی کنه.

حتی حالا دیگه حوصله خونه رو هم ندارم.

فقط دلم می خواد بخوابم خیلی خسته ام خیلی زیاد

سفر سختی بود و بد می دونم هرگز از ان به عنوان یک سفر که بهم خوش گذشته باشه یاد نخواهم کرد. روز یکشنبه این هفته در کوجاالی ترکیه من ۱۰ دونه قرص را بالا کشیدم ولی در کمال تعجب هیج اتفاقی برام نیافتاد هیچ اتفاقی.

الان ا بدنی کبود و خورد شده با روحی تکه تکه شده و با توشه ای از غم و نفرت و عذاب برگشتم. شاید اینکه حالا زنده ام و نفس می کشم علتش ۱۰ ها فرشته ای باشه که مامان هر روز صبح برای محافظت از جووناش می فرسته.

با خودم که فکر می کنم می بینم هر کس به نتیجه ای که می خواست رسید . من به دنبال انتهای و اخر عشق بودم و اون به دنبال موفقیت و حرف زدن و گپ زدنهای الکی و خندیدن با انها و ... و من خیانت را دیدم و اون موفقیت رو.

من با دستهایکسی که تمام وجودم شده بود می خورم با تمام نیرویی که برای مقابله با من به گفته خودش در برابر یک غریزه یک خواسته تمامی بشر می جنگید و دیدن خون جاری شده از زخمهای عمیق ناشی از ضربات جسمی تیز نشان از غلبه غریزهبود بروجودی که با عشق می پرستیدشو او می زد و من می بوسیدم . و از تنفر خبری نبود...

و بالاخره غلبه غریزه بود و او رفت چنانکه لذات گپ زدن با یک نفرین شده انچنان کورش کرده بود که همه چی همه چی را زیر پا گذاشت.

 

لبه من اینگونه برگشتم با کوله باری از خیانتی که حق بود و به جا و با بازوانی درداندود و روحی خسته.

همچنان با هم در همان اتاقک زیر شیروانی به سر می بریم ولی با تفاوتی عمیق با گذشته. روح من مرده است.

تنفر هم دردی را دوا نمی کند که عابری است و بایدبرود و مهم نخواهد بود چه بر سر عشق خواهد امد هر چه پیض اید خوش اید چه اهمیتی داردنه؟

توانش همین است ...

هرگز دیگر عاشق نخواهم شد. ...