وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

سومین جلسه تودیع

امروز 12 خرداد بود. برای سومین روز کاری پیاپی برام جلسه تودیع گرفتن تا حسابی یادم بمونه که نیستم.

چقدر همکاران با محبتند. چقدر گروه گروه یا تکی اومدن بهم سر زدن. 

فهمیدم مهم نیست چقدر کارات به نتیجه برسه. مهم اینه که چقدر با دل و جون کار کنی. اونه که دیده می شه و ادمها هر قدر هم که بی تفاوت باشن ولی حسش می کنند.

فقط امروز یه کم معین اومد رو اعصابم . البته کاملا حق داشت و من در جواب دادن بهش سهل انگاری کرده بودم.

حالا باید برگردم به اؤنجا. و اصلا دوست ندارم. همین جا خیلی خوبه.

ولش کن

اصل قضیه اینه که عاشقم و الان دلم براش پر می زنه

می خوانش

می خوام بغلش کنم 

می خوام محکم محکم محکم بغلش کنم. سفتتتت

می خوام ببوسمش

پیشونی اش رو

چشمای خوشگل اش رو 

لپاشو

حتی نوک بینی اش رو که وقتی حرف می زنه ضربان داره و می زنه.

لباشو

ولی از همه بیشتر و بیشتر و بیشتر پیشونی اش رو می خوام ببوسم.

چرا نتونستم حتی ک بار هم بغلش کنم

چرا نمی تونم مثل بقیه باهاش روبوسی کنم

چرا استوپ می شم؟

چرا نمی تونم دستش رو بگیرم. نوازشش کنم

محکم فشارش بدم

چراااا

خدایا 

خیلی دوستش دارم چیکار کنم. چرا به دادم نمی رسی. من می خوامش. کاری کن تا همیشه باهاش باشم دوستش دارم دوستش دارم دوستش دارم



8 خرداد 98

دیروز بود و بالاخره با حکمی بار مسئولیت سنگینی که روی دوشم رو برداشتن.

شاید هر کی دیگه بود خیلی ناراحت می شد ولی من درست مثل وقتی که پایان نامه ام رو دفاع کرده بودم احساس سبکی می کردم.

سریع وسایلم رو جابه جا کردم و رفتم. فقط این وسط محبت تک تک همکارانی که باهاشون یکسال کار کرده بودم داشت دیوانه ام می کرد. همشون حتی اون جانباز بزرگ و بی ادعا محفوظ به حیا اومد پیشم گفت داری می ری؟ چرا شما؟

همه شوکه شده بودند و خانم که از ناراحتی ترجیح می دادن هیچی نکن و منو نبینن تا اشک چشاشون رو نبینم.

روسای اداراتم انچنان با مهر و محبت وبا غیرت وسایلم رو جابه جا می کردن که ادم از خجالت اب می شد.

زینب نیامده بود. اخه شب قبلش شب قدر بود و اون تا ظهر می خواست بخوابه. من نمی دونستم و وقتی پیامهامو جواب نمی داد فکر کردم می خواد منو پشت درهای بسته بگذاره به خاطر خودم.

ولی پیامکم ارسال نشده بود که جوابمو داد.

چه خوب بود که نبود.

و اینچنین پرونده اچ ار برای من تمام شد پر از لحظات تلخ و شیرین. یکسال و 4 ماه خیلی خوب بود و چه زود گذشت خیلی زود.

چیزی که برام خیلی ارزشمند بود پیامهای پر مهر بقیه همکار بود که از طریق پیامک یا تلگرام و واتس اپ و زنگ بهم می رسید باورم نمی شد این همه ابراز تاسف و این همه پیام تشکر

اصلا دکتر خ که اولین نفری بود که زنگ زد و گفت واقعا متاسفم.

دیروزدکتر  روح ن رو هم بیشتر شناختم. گفت رییس ایشون رو بیشتر از من بهش اعتماد داشت و چیزهایی بود که به ایشون می گفت اما به من نمی گفت.

دیشب و امروز کلا گیج بودم. منگ و خواب

امروز که بیشترش در حال چرت بودم. دلم براش تنگ شده 

چقدر سخته ادم دلش برای کسی که نمی دونه احساسی بهش داره یا نه تنگ بشه. 

هزاران بار تو ذهنم لحظه ای که تو خونه شون بودم تو اتاقش روی زمین نشسته بودم و اومد پیشم نشست گفت چی می خونی رو تو ذهنم مرور می کنم. دوست داشتم زمان همون جا متوقف بشه. 

چقدر دوستش داشتم و چقدر از اینکه خونه شون بودم دست از پا نمی شناختم.

چقدر زیبا بود و چقدر سفید.

تمام امروز دلم می خواست پیشش باشم. پیشم باشه دستش رو بگیرم و فشار بدم. چقدر تمام این مدت که پیشش می رفتم دوست داشتم دستش رو بگیرم و ببوسم.

نمی دونم اگر دستش رو بگیرم اونم دست منو فشار می ده؟ اونم دوستم داره؟ اونم اگر احساسی بهم داره بروز می ده؟ چقدر با احساسش داره مبارزه می کنه؟ اصلا احساسی هست؟

دوست داشتم سرش رو می گذاشت روی پای من و من تا صبح نوازشش می کردم و بهش می گفتم برام تعریف کن.

دوست داشتم پیشونی و چشماش رو ببوسم. و البته لباش رو هم دوست دارم ببوسم

دوست دارم 10 دقیقه کامل در سکوتی عمیق بغلش کنم و سفت فشارش بدم تا تک تک سلولهای بدنم حسش کنند.

دوست داشتم شب تا صبح پیشش بخوابم و سرش رو می گذاشت روی بازوی من و اینقدر نزدیک بغلش می کردم.

ایا اون هم هیچوقت دوست داشته؟

چقدر سخته ادم عشق یکطرفه داشته باشه. اون حتی تو فرستادن استیکر هم به زور گاهی یک بوس می فرسته .و کلا یکبار بهم گفت دوستت دارم اونم اون روزی که از دستش خیلی ناراحت شدم. 

چرا ناراحت شدم؟ اها بهم گفت دیگه نمی یاد تو اتاقم. دیگه دوست نداره بیاد پیشم.

چقدر اون روز قلبم شکست. چقدر مقاومت کردم گریه ام نگیره.

چقدر بعدش دچار عذاب وجدان شد و بهم پیام داد. اخرش بود که گفت دوستم داره. نمی دونم واقعا دوستم داشت یا به خاطر عذاب وجدانش تحت تاثیر قرار گرفته بود.

مامانش وقتی منو دید چندین بار با اون لهجه شیرینش گفت خیلی دوستتون داره. وقتی می گفت نگاش می کردم و می دیدم اونم نگاه می کنه انگار حرف دلش رو مامانش راحت تر داشت می زد و اون خوشحال بود چیزی که نمی توسته بگه رو مامانش داره بهم می گه.

کاش می تونستم برای همیشه این لحظات رو حفظ کنم. کاش می شد متوقفش کنم. کاش می شد باهاش ازدواج کنم. کاش می شد برای همیشه با هم بودیم. اگر همراه زندگی ام می شد همه کار براش می کردم روی چشمام می گذاشتمش. می پرستیدمش اگر کفر نبود.

دلم می خواد سرش رو روی قلبم فشار می دادم تا خودش می دید با قلبم چه اتفاقهایی می افته وقتی پیش منه.

برای خدا که کاری نداره. ازش بارها خواستم زینب بده به من. برای همیشه با دل و جون طوری که همه راضی باشن. 

خدا یعنی.می شه ازت.خواهش کنم این اتفاق بیوفته.

همه برادراش.هم ازدواج کردن. چقدر رابطه قشنگی با هم دارن چقدر قربون صدقه هم می رن. جعفر چقدر خوب بود و گوگولی. کاش ازدواج نکرده بود اینجوری من عروسشون می شدم.

خدایا به حق همین ماه مبارک تو که اینقدر قشنگ همه چی رو می چینی می شه خواهش کنم طوری بچینی ما با هم یک خانواده بشیم. برای همیشه باهاش باشم؟

من دوستش دارممممم خیلی دوستش دارم.