وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

دوباره تهران میدان فردوسی

دوباره رسیدم تهران 

تو میدون فردوسی کسی منتظرم نبود جز راننده تپسی که قبلش خودم خبرش کرده بودم

به ایمان زدم چطوری و دوباره چند تا قلمبه رد و بدل کردیم و دیگه از زندگیم انداحتمش بیرون. پرا زودتر این کار رو نکرده بودم؟ چون تنها کسی بود که گاهی صبح ها بهش می گفتم چطوری و پیامم 2 تا تیک می خورد و جواب می گرفتم.

هاهاهاها ادمها حتی برای یک احوال پرسی ساده هم تنهایند.

من شریک زندگی نمی خوام انگار

من یک هم صحبت می خوام یکی که باشه و دو تا کلمه چرت و پرت به هم بگیم و بریم پی کارمون ولی خوب انگار پیدا نمی شه. 

چرا تو اشناها زیاد هست ولی غریبه نه

خوب بی خیال

اون هم دیشب با مامان و باباش اون رو اشنا کرد امروز هم با عباس

خدا رو شکر امیدوارم سر و سامان بگیره

نمی دونم چرا هیچی برام جدی نیست؟ چرا نمی تونم چیزی رو جدی بگیرم همه چی برم مسخره است خیلی سطحی و مسخره

خوب بگذریم 

اینم از مهر 7

بهتره پا شم برم نمازمو بخونم

راستی بچه سوم علی هم بدنیا اومد یک پسر. امیدوارم زنش حالش خوب باشه.

2 روز پیش هم اصفهان بودم هم خونه علی هم ارزو خیلی خوب بود و خوش گذشت. چقدر پدر و مادر خوبند چقدر از صمیم قلب بی منت تلاش می کنند تا تو خوشحال باشی

تا کی افتخار و سعادت استفاده از نعمت بودنشون رو خواهم داشت نمی دونم ولی اگر نباشم دیگه چقدر تنها خواهم بود. تقریبا هیچ عشقی و محبت بی منتی نسیبم نخواهد شد حالا هر قدر که بگم نفسم به اون بنده ولی بهتر می دونم که اول و اخر همه چی مامان بابان و بسسسسسسسسسسسسس

خدایا خودت حفظشون کن و کمکم کن فرزند لایقی و خلفی براشون باشم.

دوستت دارم خدا تو هیچ وقت منو تنها نگذار

هنوز زنده ام

ساعت 5و نیم رسیدم تهران

هنوز زنده بودم. دیشبش تا 4 می دونم که بیدار بودم و هزارجور فکر تو سرم بود و گاهی می دیدم دارم های های اشک می ریزم.

یادم اومد به سال 79 وقتی همین مسیر رو به سمت شیراز می رفتم و اخرین دیدارم از حاج خانم بود. تمام مسیر رو گریه کرده بودم و همه مسافرا و راننده نگرانم شده بودند.

چه مسیریه این مسیر رشت و چقدر زندگی تکرار می شه انگار

ما لیاقت همو نداشتیم. یعنی اون با پیوستنش به یکی دیگه نشون داد لیاقتش رو نداشتم و من هم با این رفتارش به این نتیجه رسیدم که قطعا لیاقت زندگی با منو نداشت. 

هر چی بود تموم شد. به گذشته بر نخواهم گشت. و مثل خونه که سپردم به خدا و برام اهمیتی نداره. اینو هم فراموش می کنم. به درک این هم یک سرمایه گذاری اشتباه دیگه بود. 

حالا فقط نوبت خودمه 

خودم و خودم. تنها منبع ای که باید شش دنگ حواسم بهش باشه و تا می تونم روش سرمایه گذاری کنم. 

این دنیا همه چی به درد نخوره. و ادمها فانی و بی فنا و رفتنی

این نیز بگذرد و گذشت

همه چی با هم. امروز حس دیگه ای دارم. خالی از همه، خالی از همه کس

و اون هم شد یکی مثل سایر دوستان . همین و بس

من فقط یک امانت دارم برای اموالش که به زودی اونها رو هم تکلیفش رو روشن می کنه.

نمی خوام به اینده فکر کنم. می خوام تو امروز باشم

امروز 5 کلاس دکتر تصدیقی دارم و هیچیز بهتر از این نیست. 

حالا می خوام بخوابم

راستی فرانسه با همون یک گل برد. این یعنی هنوز تازه واردها نتونستم حرفی برای گفتن داشته باشن. ولی امید چیزه خوبیه

یک روز یکی هم می یاد تو زندگی من. یکی که بینظیره یکی که خیلی دوستم داره و من هم و اینبار تا ابد با هم می مونیم. 

اصلا مهم نیست الان چقدر تنهایم.