وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

اذر 98

سلام

نمی دونم از کی ننوشتم. ولی قطعا خیلی چیزها اتفاق افتاده این وسط که فرصت و حالش نبوده بنویسم.

بعد از اربعین رفت مشهد منم رفتم و تو حرم قرار گذاشتیم.خیلی عالی بود باورم نمی شد ارزوم بود این اتفاق بیوفته و افتاده بود. البته هیچ حرفی نزدیم کنار هم تو سکوت زیارت کردیم.

شب ساعت 2رسیدم مشهد مستقیم رفتم حرم. باب الحجه قرارمون بود موقع اذان صبح.

ساعت 3حرم بودم قربون امام رضا برم پشتم نشسته بود و ندیدمش دنبالش می گشتم دقیقا دم اذان صبح صف ها تشکیل شده بود پا شدم دوری بزنم ببینم پیداش می کنم پیداش نکردم و برگشتم سر جام نمازمو بخونم یکدفعه دیدم دقیقا پشتم نشسته. بلند شد روبوسی کردیم اونقدر گریه کرده بود صورتش پر از ورم بود.

دوستش داشتم.

پریروز هم رفتم خونشون. منو برد ساعتهای 3 و ربع بود زنگ زد گفت دارم می رم پایین بنزین بزنم می یای. گفتم اره 

دم چهار راه پیاده شده بودم که گفت من تنهام می یای بریم خونه مون امشب؟ نگاش کردم گفتم مامانت نیستن گفت نه مسافرتن دیدم سوار شدم و در کمال ناباوری رفتم. 

شب پیشش بودم! باورم نمی شد ولی بود.

اره 

ارزو داشتم همیشه 2 ساعت فرصت بشه بشینیم با هم صحبت کنیم اون روز از ساعت 3 با هم بودیم ولی هیچ حرفی از حرفهایی که تو دلم بود نزدم. شبم تشکم رو اورده بود تو پذیرایی پهن کرده بود ساعت 10 شب بخیر گفتیم و رفت تو اتاقش منم اونجا خوابیدم. خوابم نمی برد البته. باورم نمی شد الان تو خونه اونهام.

چقدر دوست داشتم برم پیش تختش بشینم و باهاش حرف بزنم ولی بینمون خیلی فاصله بود.

ما حتی کنار هم ننشستیم. فاصله دورترین جای ممکن.

خواهرش زنگ زد چقدر باهاش صمیمانه صحبت کرد چقدر قربون صدقه هم رفتن. حتی لحن صحبتشون هم فرق داشت. 

ولی ما حتی عزیزم هم از مکالماتمون حذف کردیم. خیلی خشک

دوستش دارم ولی.چی کار کنممممم.

7.7.97 و بستری بودنش تو نروژ

امروز شنبه بود. نزدیکهای طهر بود دیدم نانا زنگ زده و من ندیدم و بعد چند تا پیام غلط غلوط فرستاده که نسف بدنش بی حس شده و از دیروز تو بیمارستانه

بلافاصله بهش زنگ زدم

یا خدای من 

نمی تونستم خیلی کلمات رو بگه نه تلفظ نه اینکه یادش می اومد. خیلی حس بدی بود. دنیا رو سرم خراب شد هیچچچچ کاری نمی تونستم بکنم. اون ور دنیا اصلا منو راه نمی دن

خدایا اگر اتفاقی براش بیوفته من چیکار کنم.

ظاهرا دیروز ظهر می خواسته غذا بگیره یهو نصف بدنش حالت فلجی می گیره و اینطور که می گفت سرایت کرده ره یه ور دیگه اش و بعد صورتش

خوشبختانه با مریم همکارش بوده و سریع می رسوننش بیمارستان. اونم می ره پیشش و خلاصه بهش می رسن. اونطور که می گفت اونجا رو به بهم ریخته بوده و حتی کنترل ادراش هم از دست داده بوده.

یا خدا علایمی بدی بوده خیلی نگرانم

گفت دکترا سی تی اسکن کردن گفتن چیز مهمی نیست احتمال یک میکروب بوده شاید 

ولی گفتن 2هفته راید بستری باشه تو بیمارستان که اون گفته نه یک هفته کافیه و می بردش خونه و ازش مراقبت می کنه. واقعا دستش درد نکنه خدا رو شکر که بود والا باید چیکار می کردیم تو این وضعیت تو کشور غریب

گفت سفر امریکاش رو هم کنسل کرده و از این بابت خیلی خوشحال بود. گفت بدنم ناراحت بوده می خواد بره و غیر ارادی این کار رو کرده که نره


الهی امروز دوباره فهمیدم چقدر دوستش دارم و چقدر دوری هیچ تاثیری نداشته و اگر بلایی سرش بیاد داغون می شم. اصلا تصور اینکه نباشه رو هم نمی تونم بکنم. 

دوره ولی هست و بهم زندگی می ده. خدایا خودت کمک کن چیز مهمی نباشه. فکر می کنم هفته پیش به حاطر ارایه مقاله اش خیلی به خودش فشار اورده. دیروز طهر هم پیام داده بود بیا مقاله بنویسیم که بعدش ازش خبری نشد.

می بینی چقدر همه چی مسخره است. چقدر بی ارزشه

در کمترین ثانیه ای می شه اتفاقی رو شاهد بود که اصلا فکرش رو هم نمی کردی.

خدایا خیلی دوستش دارم خودت می دونی تورو خدا مراقبش باش و شفاش بده امیدوارم مساله مهمی نباشه.

خیلی دوستش دارم.