وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

وقتی گوشی برای شنیدن...

پاره ای از افکار بی مشتری و حرفهای به سخره گرفته شده

بالاخره من هم نوشتم .. سلام !

 

سلام ...

 

صبح که دیدم حتی نزدیک ترین مثلا دوستم هم ارزشی برای حرفام قائل نیست اونقدر دلم گرفت  که گفتم باز هم چاره ای نیست جز پناه بردن به هزارتوی دوست داشتنی ام : اینترنت.

ولی الان روزها بود که خودم را برای پیدا کردن یه هم صحبت تو این هزار توی گم کرده بودم و به هر دری می زدم یا کسی نبود بازش کنه یا دره رو از جا کنده بودن و

بتون خاکستری

عدم دسترسی جاش ریخته بودن . نتیجش حالم بهتر نمی شد که هیچ اعصابم

 

 کلافه و داغون می شد.

 

اما نمی دونم امروز چطور به ذهنم رسید که: به درک بذار وبلاگ درست کنم . من حرفامو می زنم خالی می شم دیگه چه اهمیتی داره که کسی بخوندش یا نخونه به درک اره به درک... . 

دیگه هیچی برام مهم نیست دیگه واقعا حوصله هیچی رو ندارم . همیشه از اینکه یکی برام برنامه بریزه اعصابم داغون می شد حالا تا خرخره تو همین وضعیتم و هیچ کاری هم نمی تونم بکنم.

می دونم دلم چقدر پره چقدر برای گفتن و نوشتن حرف دارم . چقدر دوست داشتم همیشه بنویسم ولی هیچ وقت وقتشو نداشتم هیچ وقت حوصله اشو نداشتم هیچ وقت انگیزه اش هم نبود شاید اون موقع باز هم گوشی بود که سبکم کنه یا شاید اصلا برام مهم نبود. ولی حالا نه

دلم شدیدا دلتنگه   دلتنگ و خسته

امیدم کجایی؟

 

کوووووووووووووووووووووووووو؟

 

 امیدم . . .